مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

یازده....

پارسال همین موقع...شمارش معکوس برای دیدن روی ماهت...اشتیاق برای گذشتن زمان...و زمان چه اهسته میگذشت... و یازده ماهه شدی....امروز...خدای من....آه باز هم تو زمان؟!!....چه با سرعت....نوزاد من میخواهد کودک شود...یعنی در عزض همین یک ماه ,میخواهی کودکی یکساله شوی؟؟ پس یعنی نوزادیت تمام می شود.... میخواهی راه بروی.؟؟پس چهار دست و پایت چه؟؟دلم برایش تنگ میشود؛ میدانم!!! پس این کلمات نامفهومت چه....میخواهی جمله بگویی؟ پس این موهای نرم و لطیف جنینیت چه...بلند میشوند...انقدر که ارایشگاه بروی؟؟ پس دنیایت چه...ان دنیایی که هیچ جز شیر و من نمیخواستی....اما اکنون همه چیز باید تحت سلطه ات باشد پس من چه؟؟ تو برای بزرگ شدن عجله داری مبین....من...
21 فروردين 1391

عید امسال

  عید امسال... بهاری تر بود....سبز تر بود...فرق داشت ما هم فرق کرده بودیم... قصد سفر کردیم و ساکمون رو بستیم....و یه ساک کرمی کوچیک ماشینمون امسال..پر بود یه صندلی ماشین...کالسکه...رختخواب...یه جعبه اسباب بازی...یه سبد ابی پر از سرلاک و اب جوشیده و بیسکوییت مادر وقطره های مورد نیاز و رنده ی کوچولو و ظرف غذا ولکه بر لباس و.... و فقط دوتا صندلی جلو مال من و بابا بود.. حرکت کردیم...تو بهترین همسفر ما بودی...بهترین! لذت بردیم نه فقط از طبیعت...از تو که زیبایی افرینشی...از کیف کردن تو موقعی که سرتو از شیشه ی ماشین بیرون میبردی و از بادی که به صورتت میخورد لذت میبردی و برای خودت اواز میخوندی...و چقدر این کارت منو یاد خال...
21 فروردين 1391

این روزهای ما...سه

این روزهای بهاری تو....شیرین تر و شیرین تری و من عاشق تو این روزا...موهامونو شونه میکنی...و موهای نداشته ی خودت رو...و چقدر لحظه ای که شونه ی دستت از پشت سرت میافته رو زمین یا پشت لباست رو دوست دارم...زود برمیگردی دنبالش!!! این روزا...هرچی رو با دستای بهشتی ات میخوری...به ماهم میدی...و چقدر اصرارت رو دوست دارم..بعضی وقتا هم اینقدر سفت میگیریش و تعارف میکنی که یعنی نخورید!!! این روزا...حرف میزنی...و من مست صدای تو...زیبای زیبا...بهترین و ارام بخش ترین....لذت بخش...شیرین...اخ که میمیرم برات....حرفای ما رو تکرار میکنی...تاجایی که بتونی ادای کلمه...و اگه نتونی اهنگشو درمیاری...و میگی اب بیده ومن رسما قدمی تا پرواز ندارممممم...شکر ...
29 اسفند 1390

29 اسفند...دعا

  29 اسفند89بود من ؛زنی باردار با شکمی بزرگ حامل فرشته ای که همه نگرانش بودند...ورم دست و پا...احتمال زایمان زودرس...استراحت مطلق...من و تو و بابا...چشمان نگران مادرم...خانه نشینی خانواده ام بخاطر ما...مهمان پذیری...انقباضات رحمی...سیسمونی...اهواز...  درست 29 اسفند 31 هفته داشتی...فرشته ای در من...هم نفس کوچک....تکان خوردنت...نجواهای شبانه مان...سکسکه های هر روزت...و حس خوب زندگی تازه! هرکس مرا میدید میگفت دعا کن ...برای همه...تو بارداری...دعایت میگیرد...و من دعا میکردم ....برای همه...و برای تو پسر شیرینم باهم دعا کردیم دعاهایمان یادت هست؟!......یکسال گذشت... 29اسفند90 است! مادر شده ام! شکر......
29 اسفند 1390

تاتی...تاتی

تاتی...تاتی ...یه پا جلو این یکی...حالا نوبت اون یکی..افرین پسرم خم میشوم دستهای بهشتی ات را میگیرم... پاهایت ...چقدر کوچکند....پاهای کوچکت بین پاهای من...و حرکت میکنیم قدمهایم را با تو تنظیم میکنم...تاتی تاتی...صدای ذوق کردنت می اید...هنوز قدمت کامل نشده قدم بعدی! مقصد؛ اتاق محبوبت...بیشتر خم میشوم تا لبخندت را ببینم...تا در خاطرم ثبتش کنم...برای روز مبادا !!! تاتی تاتی ...برایت شعر میخوانم و تو همراهم میشوی سرت را بالا می اوری...چشمانت چقدر از این زاویه جذاب تر است میخندی برایم و .... و من حسی توصیف نشدنی دارم... تاتی تاتی... دستانت را محکم گرفته ام...از این بالا نگاهم به پاهای کوچکت است...پاهایی که میخواهند قدمه...
23 اسفند 1390

افتادی....افتادیم

دیشب...شب ده ماهگی تو ....بعد از جشن کوچکت.... مبین پاره ی تنم ...تو افتادی....دیشب...بعد از اینکه جشن تمام شد...مثل همیشه کنار میز ایستاده بودی...دستت نارنگی بود و دست دیگرت به میز....حس استقلال بی نظیرت وادارت کرد به رها کردن میز و ایستادن روی پاهای کوچکت...افتادی و دهانت به لبه ی میز خورد و گریه کردی....خیلی آبت دادم ...آب قرمز شد....دهانت پر از خون بود..صدای تپش قلبم را شنیدم....بلند بود خیلی! لثه ات و لبت پاره شده بود و خونش بند نمی امد....نگران دندان سفیدت بودم...لبم و لثه ام درد داشت...انگار من افتاده بودم ... پدرت ؛ لب پدرت هم ورم کرده بود...قلبش درد گرفت.... میدانستیم چه دردی داری ....میدانستیم! به خدا اغراق نمیکنم... ...
21 اسفند 1390

10 ماهگی ات مبارک شکوفه ی بهارم

ده ماهگیت مبارک.... تو شیرین تر از انی که فکرش را میکنی...خیلی شیرین و دلچسب! انقدر که خودمان هم فکرش را نمیکردیم... شدی همه ی همه ی ما ده ماه داری اما گویی ده سال است هم خانه ایم این ماهگرد تحول تو بود... تحولی بس زیبا...ارام...لطیف و نرم؛چون ابریشم خالص! میفهمی و میدانی و میشناسی درست یاد تحول پس از چهل روزگی ات افتادم... چه شیرین بود...یادش بخیر ده ماهه ی نازم؛ مبین نفسم تو برای من بهترین برگ سرنوشتم بودی...بهترین تقدیر... میخواهم ان طور که لایقش هستی باشی...بهترین ! ارزوهایم همه رنگ تو را دارد و بس. حالم...امروزم و فردایم هستی هستم تا هستی پس باش تا همیشه مهربانم چگونه شکرت کنم؟...هر...
21 اسفند 1390

این روزهای ما...دو...

چقدر این روزها نوشتنم می اید... حالم دست خودم نیست! حس خوبیست...شاید هم اندکی غریب... هرروز تکرار من و تویی دوباره...هر روز... و جالب این پرسش دیگران است" تو خونه حوصله ات سر نمیره؟ " کدوم خونه رو میگید؟ خونه ی شما ؟؟ بله بیشتر از ساعاتی حوصله ام سر میرود...اما اگر منظورتان همین خونه ی عشق است,  نه!!! اخر اینجا هر روز کلی اتف اق نو میافتد...اینجا بوی تازگی میدهد...بوی بهشت...آه یادم نبود فقط من این بو را حس میکنم...چون مادرم اینجا کودکی هست در شر ف ده ماهگی ...و من مادرش هستم و همین فرشته ی پاک داستان هر روز ما را میسازد...همین کودک هر روز برنامه ای جدید برای ما دارد... فهمش الحمدلله هر روز بیشتر و بیشتر از رو...
18 اسفند 1390

این روزهای ما ...یک...

کمد رختخوابها رو مدتیه دست نزدم...درش رو باز میکنم و رویه های تشک و بالشت ها رو در میارم....میشورم؛ پتو ها رو میدم اتوشویی....و مسافرتی ها توی ماشین لباسشویی نوبت مرتب کردن کمد رختخوابها....تشک اول رو میذارم و روم رو که برمیگردونم...صدای خنده ی یه فرشته میاد...رفته تو کمد روی تشک...و من تشک بعدی به دست بهش میگم بیا این طرف جونم...میخنده...خدااااا میذارم زمین و میرم بغلش میکنم و میبوسمش...میبرمش توی هال پیش استخر اسباب بازی هاش و ادامه میدم کارم رو ....حسابی مشغولم...پتوی بعدی رو میخوام بردارم زودی میاد...و میگه دااااا یعنی دالی بازی و من دست از کار میکشم و با پتو باهم دالی بازی میکنیم...کلی میخنده...منم کیف میکنم ...بغلش میکنم ومیبوس...
17 اسفند 1390