مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

آقا جون زنده باشی.

یاحق... تو برایِ بودنِ با آقاجون حاضری از پیشنهاداتِ پررنگ و لعاب هم بگذری... فقط تنها باشید..تو و آقا جون و دایی شهاب....بروید بگردید...بچرخید...حتی راضی هستی بروی و آشغال ها را بگذاری دم در! چون بهت خوش میگذره.... _آقاجون کُشتی بگیریم؟  با داییِ کوچکت چنان می پری روی سر و کولِ آقاجون که انگار مسابقاتِ بین المللی در راه است...جدیه جدی! می دانی همیشه آقاجون برایت وقت دارد...همیشه زمانی فقط برای بازی با شما...حتی میانِ هیاهویِ بزرگترهایِ جدی! گوشیِ آقاجون را با اجازه برمیداری و با افکت هاش از همه عکس می گیری...فیلم ضبط میکنید....می خندید... و آن خواب که بعد از یک هفته ندیدنِ آقا جون دیدی.. از خواب پریدی و با گریه ...
19 مهر 1393

عصر و پارک و دنیا...

سبحـــــــــان المبین... نفسم... پارسال همین موقع ها که باهم می رفتیم پارک...همان پارکِ سنگی و کوچکِ انتهایِ کوچه ی روبرویمان را می گویم...صبح ها می بردمت....چون عصرها شلوغ بود و تو هنوز کوچک بودی...نوپا بودی...ترسِ هُل دادن و حقت را پایمال کردن و بدو بدو های بچه های بزرگتر، دلم را می لرزاند... امسال بزرگ شده ای...کودک شده ای...فهیم و شیرین....فکر میکنم اصولِ اولیه را خوب آموختی...از من...از دنیا...از ما...مایی که همه دخیل بودند....و منی که جاده ی ذهنی ات را فقط هموار میکردم..مسیر را نشانت می دادم تا خودت چند و چون را امتحان کنی.. باز برنامه ی پارسالمان تکرار شد..با هم می رویم پارک....این پارکِ پله ای کمی فرق دارد...بزرگ تر است و...
17 خرداد 1393

مبین، سه سالگیت مبارک

هوالمبیـــــــن... دیشب میانِ هیاهویِ مهمان ها...میانِ بدو بدو کردن های میزبانی....میانِ استرسِ کم نبودنِ شام برای 15 نفر...دیشب گوش های مادرانه ام شنید صدایت را....صدای پسرکی که از صبح وقتی نگاهش میکردم دلم هُری می ریخت پایین و به بالندگی اش می نازیدم... دیشب صدایت را شنیدم...صدایِ ظریف و آرامت را ؛داشتی برای خودت زمزمه میکردی امــــا من شنیدم! _مامانِ مهربونم  مامانِ من عزیزه مامانِ خوبم مامانِ مهربونم آمدم روبرویت نشستم ...نگاهت کردم، چشمـــــــهایت! از صبح حالم عجیب بود و تو اینطور بَندِ دلم را تاب دادی...از صبح دلم خلوت میخواست...درست مثلِ نوزدهمِ اردیبهشتِ هر سال! که دل توی دلم نیست...چشمهایت را که د...
20 ارديبهشت 1393

دنیات قشنگه...

هوالمبیــــــــــــن.... عزیزِ دل دنیات قشنگه! کافیه ابنبات چوبیِ رنگی رنگیِ بزرگت که هنوز یه لیس هم بهش نزدی از دستت بیافته زمین! اشکات گوله گوله میریزن رو صورتِ ابریشمیت... چشات برق میزنه وقتی بهت می گم جایزه ی امروزت یه آدامس خرسی! یه سوزن ته گرد می تونه تو و قالی رو ساعتی به بازی بگیره... حلزونِ وسطِ گل کلم شاید برای من فقط یه حلرزون باشه...برای تو میشه دوستم حلزونِ عزیز و یار غارت میشه... دنیات قشنگه که دنیامونو قشنگ میکنی...وسط برف، ماشین لاستیک می ترکونه و ما نگران ...خیلی جدی می گی... بابا اگه حرکت کنی شپه میشیم می میریم ! (شپه : چپه!) اینکه از مگس و مورچه می ترسی و با یه ترس بانمک توی صورتت بهم میگی....
20 اسفند 1392

کلبه ی آبی خاطرات...

یا لطیف... 20 اسفند 89 ...اهواز...با شکمی بالا امده.....نفسهایی تند و گرم...تکانهایی شیرین...حالت تهوع...دردِ آمپولهایی که برای نگه داشتنت میزدم...کمر درد... سکسکه های ناب ات ...لحظه های بی تکرارِ بارداری با تمام مشقت اش! پشت مانیتور...روی صندلی سفیدِ بزرگ...توی همان اتاقِ پُر کتاب....گوشه ی همان خانه ی بزرگ و باصفا.....که از پشت پنجره حیاطِ  پُر گل و الاچیقِ هنرِ پدر را می توانستم ببینم... تصمیم گرفتم برای ت بنویسم..تویی که رویا می پنداشتمت! و شاید برای خودم ... هرچه هست امروز حس خوبی دارم....هرچند گاهی فکر میکنم شاید نخوانی...نخواهی که بخوانی...برایت جالب نباشد...شاید هم باید بدانم چه روزی تقدیمت کنم.......
20 اسفند 1392

زبان روزگار...

 هوالمبــــین *می‌دانی؟ می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام همه جا بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟ از وقتی تو آمدی و شدی جانمان...شدی نبضِ حیاتمان...شدی نورِ روزگارمان. یک رقابتِ ناخود آگاه بین من و بابایی بوجود آمد...رقابتی که برنده و بازنده نداشت...شراکتی بود...دلی بود...دلمان را گذاشتیم وسط و گفتیم هر که زودتر دلش رفت باید خبرش را به دیگری بدهد... کافی بود توئه نوزادِ چهل روزه ، پوووووف کنی با لبانت، تا من منتظره آمدنِ بابایی شوم و خبرش را بدهم ، نشانش بدهم گویی مدال قهرمانی به قلبم میدادند! کافی بود از آرایشگاه برگردم تا بابایی پیروزمندانه بگوید: هدی نگا کن! پیتکو پیتکو پیتک...
30 بهمن 1392

خونه ی عشقِ...

یا لطیف... عزیزترینم... آن خانه ی 78 متریِ مستطیلیِ طبقه ی دومِ البرز، با گلهای کاغذیِ خوشرنگ و لعابش و اتاقِ آبیِ پُر از تو را گذاشتیم ؛ اثاثمان را ریختیم توی کارتن ..... آمدیم و پایتخت نشین شدیم... این خانه هم مستطیلی و گرم است... اما اتاقِ آبی ندارد...! عسل ندارد! خونه ی یسنا و یس ندارد! اینجا همه چیز بزرگ تر شده...اما دلِ تو کوچک تر! سراغِ خونه ی خودمونو می گیری...و جواب ها و استدلال های ما آرامت نمی کند...هر روز صبح می پرسی.. _امروز می ریم خونمون؟ _وقتی رفتیم خونمون وسایلمونم ببریم! _اتاقم قشند شده ...بعد اینا رو جمع تُن بریم خونمون بذارم تو اتاق خودم! _باز اومدیم اینجا؟! چرا هی میایم این...
26 آذر 1392

دلٍ تو !

یا ماشاالله همین ٢٣ روزی که باز تهرانِ عزیزم ، دوست داشتنی شد... چند باری تنهایت گذاشتم تویی که طعم تنهایی را کم چشیده بودی ، بخاطر شرایط...همیشه من بودم و تو ...و چهار ، پنج ساعتی که بابایی بود! اولین باری که چند ساعت با خواهر ها بیرون بودیم...همین که برگشتم... مامانی زهرایت گفت : مبین دلش برات تنگ شده بود....رفته بود دم پنجره می گفت مامان هدام رو می خوام دلم براش تَند شده. ..بهش گفتم پسرم بیا این طرف... گفت : من پسرت نیستم ، دایی شهاب پسرته ! من پسرِ مامان هدام. مبین! دلم ، پسر! پریدی بغلم...از همان مُحتَم هایی که فشارم میدهی و به قول خودت لیه ام میتونی... بعد از هزااااار بوسه گفتی : فِت تَردَم ر...
24 مهر 1392

برگشت خورد...

سبحان المبین... دوباره پوشک شدی پسرک... این مهمان داری ها و مهمانی رفتن ها کار دستمان داد... امان از وسواسِ بعضی هاااا ، که روح و روان من و تو را بهم ریختند.... زبان....کاش کمی بچرخانیم اش...گاه دلسوزی بی جا ، مخرب است... تخریب کرد...پروژه ای که بی نظیر پایانش داده بودی برگشت خورد... وتو شدی مبینِ روز اول! برای آرامش ات و پاک ماندنِ زندگیِ شان پوشکت کردم.... دلم آشوب شد...روحم خسته شد...نگران تو بودم... میدانم حال تو هم دست کمی از من نداشت..استرس و نگرانی توی چشمان بی نظیرت موج می زد... کمی لجبازی هم چاشنی اش شد..حق می دهم ات.... بعد از ٤ روز پوشک...دوباره شروع کردیم...ده روز! باز خدا دستهای تنهایم را یاری ک...
23 مرداد 1392