افتادی....افتادیم
دیشب...شب ده ماهگی تو ....بعد از جشن کوچکت....
مبین پاره ی تنم...تو افتادی....دیشب...بعد از اینکه جشن تمام شد...مثل همیشه کنار میز ایستاده بودی...دستت نارنگی بود و دست دیگرت به میز....حس استقلال بی نظیرت وادارت کرد به رها کردن میز و ایستادن روی پاهای کوچکت...افتادی و دهانت به لبه ی میز خورد و گریه کردی....خیلی
آبت دادم ...آب قرمز شد....دهانت پر از خون بود..صدای تپش قلبم را شنیدم....بلند بود خیلی!
لثه ات و لبت پاره شده بود و خونش بند نمی امد....نگران دندان سفیدت بودم...لبم و لثه ام درد داشت...انگار من افتاده بودم...
پدرت ؛ لب پدرت هم ورم کرده بود...قلبش درد گرفت....میدانستیم چه دردی داری....میدانستیم!
به خدا اغراق نمیکنم...پدر میشوی و به حرفهایم میرسی جان مادر....
ارام شدی ؛ در اغوش پدرت....و شیطنتت شروع شد...دوباره...اما اینبار با لبی باد کرده و ورم لثه....بمیرم و نبینم این روزهایت را....
این اولینش بود....و راه درازی در پیش است....سپردمت به خالقت...به خودش...گفتم نگهدارش باش...گفتم ما چشممان بهش هست تو بیشتر....