مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خونه ی عشقه

چقدر خونه ی جدیدمون رو دوست دارم همین خونه ای که ... همین خونه ای که یه اتاق کوچیک داره با کلی وسایل کوچیک...کلی اسباب بازی...کلی لباس های یک وجبی...و کلی کفش های کمتر از 15 سانتی متر!!! همین خونه ای که توی اشپزخونه اش قابلمه های کوچولو و قاشق های پلاستیکی نرم و زیر انداز پیدا میشه و یخچال فریزرش همیشه هویج و ماهیچه و نخود سبز و اردبرنج و....داره!!! همین خونه ای رو میگم که توی هالش یه استخر بادی پر از اسباب بازی های صدا دار داره و روی فرشش پر از توپ های رنگارنگه...میز تی ویش طرح داره و جای دست های کوچیک و انگشتای یه فرشته است... همین جا که دوطبقه ی اخر کتابخونه اش همیشه کتابهاش نامرتبه و گلدون بنفشش شکسته... همین جا که هر وقت ر...
15 اسفند 1390

نقاشی

نقاشی تو ... خونه...درخت...اردک...بابا...مامان...مبین . همین... اینها برای تو مهمترین نقش های زندگی ات هستند. اینها یعنی تو در خونه ای که حیاط داره و اردکت توش ازادانه بازی کنه با حضور بابا و مامان .... ارامش داری و مبین...پسر من چه خوب مبین رو برای خودت همون برادر نداشته ات حساب کردی. دستت رو مشت کن عزیزم...قربون مشتت...قربون قلبت که اندازه مشتته ولی مهربونیش بی اندازه است! چه عاقلانه پذیرفتی حضور مبینم رو... تو ارامشی...یک ارامش کودکانه ای...داداش کوچولوی ٥سال و نه ماهه ی من فکر کنم حسودیم شد...برای نکشیدنم....برای نقاشی بدون من ات داداشی ...یک وقت من رو یادت نره...میخوام تا ابد برای تو همون آجی ...
13 اسفند 1390

بوی بهار ...

امروز چندم اسفند است؟؟ چرا همیشه اسفند بوی بهار میدهد؛ بوی عید؟! بهار امسال...برایم بهترین بهار است؛ بهترین چون تو هستی...پسرم تو هستی شکوفه ی بهارم تو هستی و اولین بهارت را میبینی...و این یعنی اغاز قصه ی زندگی عمرت پر بهار...زندگی ات بهاری بهارم...زندگی ام...شکوفه ی نارنجم     تو بهاری برای من تو تحول زندگی مایی...و تو همه ی خوبیهایی همه ی همه ! این روزها فکر میکنم خوب تر از تو ؛ خوب تر از اکنونم مگر هست...؟ و اینده ی روشن تو.....یادم می اورد .... خوبی دیگر را ... تو باشی همه چیز زیباست....دلبندم نفس بکش... بوی نو ...اخ که چقدر این بوی نو را دوست دارم بوی ملحفه های شسته ی مادر...
10 اسفند 1390

گاز!

سه تا پایین و چهار تا بالا... حمله... گربه کوچولوی ملوسم... گاز میگیری محکم...اثر اون دندونای سفید و مرواریدیت رو میخوای یادگاری بذاری؟! مامانی رو میبوسیییییییییی و یهو یه گاز خوشگل و کوچولو ولی محکم میگیری؛ داری با بابایی بازی میکنی و یهو دهن کوچیکت رو که دوسانت بیشتر باز نمیشه رو باز میکنی با دقت انگشتشو نشونه میگیری و گاززززز و این لطفت رو از وقتی دندونای بالایی میخواستن تشریف فرما بشن شامل حال ما میکنی.... راستی بعضیا رو هم که ازشون خوشت میاد مستفیض میفرمایی قربون خودت و گازهای کوچولو و محکمت برم قربون درد لثه هات و بیرون اومدن دندونات برم که تا اینا بیرون بیان تو اب میشی... میدونم خیلی درد داری....دیگه دندونی و اسباب...
3 اسفند 1390

مادرانه ای نو!

تغییر کرده ام حس میکنم....خیلی وقت است اما... این روزها ؛هربار تو را میبینم حسم قوی تر و افکارم پررنگ تر میشود تا قبل از این مادری بودم که مادرانه هایم را به پایت میریختم شاید رفتار تو متحولم کرد... فهمت...درکت...عکس العملت ... بزرگ شدی پسرم دیگر ان کوچکی که با هر صدایی میترسید ,نیستی... میترسی! اما میخواهی بدانی صدا از کجا بود؟! پسر کوچولوی من...حالا قبل از هر شیطنتی سرت را میچرخانی و من را پیدا میکنی...لبخندم را میخواهی برای ادامه دادن و بین شعر خواندن من....*یکیش به من اب داد   یکیش به من نون داد* تو تکرار میکنی ابه ابه وانگشتان کوچکت را به علامت خواستن اب تکان میدهی... دیگر موقع غذا خوردن منت...
2 اسفند 1390

7...

٣تا پایین... و... دوتا بالا؟؟...ببخشید مثل اینکه چهارتا بالاست!!! دوتا مرواریدی که خیلی وقته منتظرشون بودم دندونای جلویی از بالا...خوش اومدید صدف دهانت ٧مرواریدی شد و لبخندت زیبا و زیبا و زیباتر از قبل تو بخند... من هم لبحند میزنم و در دلم ارزوهامو مرور میکنم.... مبارکت باشه ماه دلم جانم....مبینم....نفسم باز هم اهواز...  
29 بهمن 1390

نفس...

نفسم میگیرد؛ در هوایی که نفسهای تو نیست... مبین نفسم نه ماه نفست به نفسم بند بود؛ بدنیا امدی حالا نفسم به نفست بند است...تا ابد! ٩ماهه ی کوچکم...مردی شدی و من شاکر ...از بودنت...از نفس کشیدنت...از لبخندت که همه ی دنیای من است! نمیشود...چرا وصف نمیشود احساسم؟! هوای زندگیمان را چه خوب پر از نفسهایت کردی؛ عاشقانه ١٨ماه گذشت... بالندگیت پیاپی جانم... باز هم ارزویی مادرانه ؛ من باشم و تو را مردی نیک ببینم... و هو العلی العظیم...   ٩ماهگیت مبارک نفسم تو برایم مقدسی فرشته ی پاکم   ...
29 بهمن 1390

5..

پنجمین دندان خوش امدی... باز هم از بالا... اذیتی پسرم..حتی وقتی شیر میخوری....فدای ناله هات مدام انگشت کوچولوی اشاره ات رو توی دهانت میکنی...و از هرچیری برای فشار دادن کمک میگیری من فدای انگشتت... بعضی وقتا با تمام وجودم دردت رو حس میکنم... باورت میشه؟؟ انگار دندون من درد میکنه...بهم فشارشون میدم....اما... درد قلبمه... یاد شعر دوران مدرسه افتادم...فکر کنم پروین گفته بود...و اون موقع درکی نداشتم ازش! دردت به جانم مادر...مبینم پنج دندانه ی من دوستت دارم...مبارکت باشد خدایا آسانش کن... ...
15 بهمن 1390