قوت قلبم
مریضی تو شکوفه ی بهارم... دوران نقاهت... عذا نخوردن... شیطنت و کنجکاوی پسرانه ات که عاشقش هستم ... کارهای مانده ی روزمره ام... تدارکات تولد و قیچی و چسب و کاغذ های رنگی... مهمان و مهمان بازی... رسیدگی به تو و مادری کردنم... دستهای تنهایم...تنهای تنها... با همه ی اینها...خسته نیستم... نه اینکه خسته نمی شوم...منم مادرم و پر میشوم از خستگی... هر روز...خسته میشم...اما... به خدا قسم که یک لبخند تو....لحظه ی خوب شیر دادنت...بازی های ناگهانی ات با من...خودت را به من چسباندن...دستهای به طرفم بلند شده ات...با سرعت امدنت و سرت را روی بدنم گذاشتنت...بوس های گاه و بیگاهت...شنیدن اصوات نامفهموم و مفهموم از دهانت...من را خواستنت......