مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

قوت قلبم

مریضی تو شکوفه ی بهارم... دوران نقاهت... عذا نخوردن... شیطنت و کنجکاوی پسرانه ات که عاشقش هستم ... کارهای مانده ی روزمره ام... تدارکات تولد و قیچی و چسب و کاغذ های رنگی... مهمان و مهمان بازی... رسیدگی به تو و مادری کردنم... دستهای تنهایم...تنهای تنها... با همه ی اینها...خسته نیستم... نه اینکه خسته نمی شوم...منم مادرم و پر میشوم از خستگی... هر روز...خسته میشم...اما... به خدا قسم که یک لبخند تو....لحظه ی خوب شیر دادنت...بازی های ناگهانی ات با من...خودت را به من چسباندن...دستهای به طرفم بلند شده ات...با سرعت امدنت و سرت را روی بدنم گذاشتنت...بوس های گاه و بیگاهت...شنیدن اصوات نامفهموم و مفهموم از دهانت...من را خواستنت......
16 ارديبهشت 1391

این روزهای ما...چهار

این روزها شکلاتهای پذیرایی مون...شکل خاصی داره....کج ...نرم..و دندون دندونی! میذارم توی یخچال تا سفت بشه و من و بابایی فقط بخوریم...مارک مبین نفس! این روزها...ظرف اجیلمون...پر از بادومهای نصفه و گاز خورده است...و من جداشون میکنم..میذارم تو کابینت برای من و بابایی!! این روزها...پوست پرتقال هامون اندازه ی یه نخود کنده شده ...ومن اونا رو میذارم جلوی خودم و بابایی!!! این روزها...مهمون که میاد اول موزهامون رو چک میکنم...شاید پوستشون رو یکی با دندوناش کنده تا به مغزش برسه...و اونو جدا میکنم برای من و بابایی این روزها بیسکوییت های مادر و پتی بور نصفه رو ...میذارم من و بابایی با چایی بخوریم... این روزها چوب شورهای کوچولویی که نمیتونی د...
16 ارديبهشت 1391

یکسالگی مادر بودنم....

در استانه ی یکسالگی مادر شدنم هستم... خیلی تغییر کرده ام...خیلی.... شاید بهتر است بگویم عاشقانه تغییر کرده ام...نرم و لطیف...تلاشی نبوده...همه ذاتی و مادرانه بود...همه به عشق فرزندم بود...واین جای شگفتی دارد... و این یعنی خدایم خیلی هوایم را دارد... یکسال است ... شبها اگاهانه...کم خواب...یا اصلا نخوابیده ام...منی که عادت به زود خوابیدن و سحر خیزی ام زبانزد بود... یکسال است...با عشق هر روز پوشک تو را عوض کرده ام ...پاهای نرم و پنبه ایت را شسته ام...منی که جوراب های خودم را دوست نداشتم با دست بشورم...و ماشین لباسشویی زحمتش را میکشید... یکسال است...لباسهای یک وجبی ات را اول لکه گیری میکنم بعد با دست اب میکشم و بعد مینی واش ......
15 ارديبهشت 1391

منتظرم...

نمیخواستم این پست رو بذارم.... ولی اینجا نگم میترکم! می بینی ٧ روز تا تولدت باقی مونده و من در تدارک بهترین جشنی که میتونم برات بگیرم.... و تو؛ الهی درد و بلات همش یهو بیاد سراغ من..... الهی من جای تو داغ بشم...نه اینکه هربار که شیرت میدم دستم...سینه ام...لبام بسوزه...از تن داغت... الهی نباشم و اینجوری نبینمت... بسه دیگه ٤روز تب بسه برای یه بچه ی ١١ماه و ٢١ روزه...امروز روز پنجمه مگه چقدر جون داری تو؟! من فدات...من فدای دست و پای لرزونت.... حالا سرفه هم اضافه شد.... من صدقه ی وجودت بشم....منتظرم...منتظرم زود خوب بشی........ دیگه برام مهم نیست وزنت داره کم میشه...دیگه برام مهم نیست زیر چشمات گود افتاده....دیگه برام مهم...
13 ارديبهشت 1391

نام زیبای تو...زمزمه ای از نور است

یس..... إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ ﴿۱۲﴾ وَمَا عَلَيْنَا إِلاَّ الْبَلاَغُ ا لْمُبِينُ ﴿۱۷﴾   إِنِّي إِذًا لَّفِي ضَلاَلٍ مُّبِينٍ ﴿۲۴﴾   وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ أَنفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمْ اللَّهُ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنُطْعِمُ مَن لَّوْ يَشَاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ إِنْ أَنتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ ﴿۴۷﴾   أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ ﴿۶۰﴾   وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا يَنبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ...
11 ارديبهشت 1391

تب...

 داغی جان مادر.... انقدر داغی که پاشویه هم جواب نمیدهد... انقدر داغی که دلم ...دلم گرفت... نمیخوام اینجوری ببینمت....اصلا!!! من مبین وروجک خودمو میخوام....دلم میخواد همین الان ساعت ٥ و ٧دقیقه ی صبح بیدار بشی و بگی داااا و من دیگه نگران بیخوابیم نباشم... دلم میخواد همین الان دوباره صدای افتادن یه چیزی بیاد...و من دنبالش رو که بگیرم تو رو ببینم و تو بادیدن من بگی اااا.... دلم میخواد همین الان صدای سوت تلفن اشغال شده رو بشنوم...و بعد صدای شکستن چوب های شومینه... دلم میخواد همین الان یکی بیاد از سرو کولم بالا بره و زود رو لب تاب بشینه و نذاره من اینجا باشم تو فقط تبت بیاد پایین! تو فقط خوب باش! اخه من که هیچ وقت از شیر...
11 ارديبهشت 1391

بالندگی ات پیاپی...

دیشب... پاهایت را هزار بار بوسیدم.... اشکهایم....بند نمی امد...دست خودم نبود...شیشه ی اشکم شکسته بود... چشمهایم...تازه فهمیدم چقدر دوستشان دارم زبانم بند امده بود...کلمات؟! هیچ کدام نبودند جز یک کلمه شکر ! پاهایم ناتوان شده بود... قلبم....ضربانش انقدر تند بود که نمیتوانستم درست نفس بکشم انگار روز تولدت بود...یادت میاید...روز دیدارمان را میگویم.... اعتراف میکنم....نمیدانستم لذتش تا این حد است... تو... خدای من...تا چه اندازه شیرین تر خواهی شد؟!   ریباترین لحظه ی زندگی ام بود بعد از اولین دیدارمان.... شاید چون انتظارش را نداشتم... شاید برای همه ی لحظه های ناب بالندگی ات همین جمله را گفته ام... شاید...
10 ارديبهشت 1391

ارزو کردم...

اقای کوچکم... امروز داشتم پیراهنت رو اتو میزدم... عشق کردم....خندیدم...پیراهن یک وجبی مردانه ی تو رو... اتو از سرش به تهش نرسیده تموم میشد.... اخ که پیراهن پسره یکی یکدونه رو اتو زدن چه لذت بخشه... این یعنی تو هستی... عزیز دل مادر؛ دلم میخواد اولین پیراهن دامادیت رو خودم اتو بزنم ....ان شاالله... نفسمی بخدا.... ...
10 ارديبهشت 1391