پر از فرشته...
خانه ی ما پر از فرشته است.... دیروز...لباسهای شسته شده رو...از ماشین لباسشویی در اوردم... تو اومدی...ازم خواستی بغلت کنم... منم با یه دست لباسهای کم ...و با یه دست پسر کوچولوی یکساله ام رو بغل کردم... دور زدم که بیام بیرون از اشپزخونه... تققققققق....یه صدای بلند...اب پاشید بهم...اب سرد! گوشه ی لباس شسته شده...به شیر کتری سرده خونمون گیر کرد و با خودش کشید و کتری سرد افتاد! و من و تو خیس شدیم...کف اشپزخونه و قالیچه اش خیس شد... و من ماتم برده بود.... نگات کردم...اروم تو گوشت گفتم...خدا روشکر فرشته... سرم رو بالا بردم و گفتم شکر...برای کتری سرد خونمون... دلم لرزید...نه برای خودم...برای تو...اخه تو هم خیس شدی...و تصور اینک...