مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

این محرم...این سه ساله...

السلام علیک یا رقیه.... اینکه سه ساله داشته باشی، یعنی برای اشکهایِ گاه و بیگاهت دلیل داری... همینکه توی مجلسِ اباعبدلله نشسته باشی و سه ساله ات روی پاهایت دراز بکشد و خوب گوش کند کافیست تا دلت هزار پاره شود برایِ پاهایِ سه ساله ی حسین (ع)... خدا نکند سه ساله بابا بخواهد....روضه ی دل شروع می شود... مبین عزیزِ دلم، روشنم این محرم، هم تو بزرگ شده بودی و هم من تلاش کردم برای بزرگ شدن! تو می دیدی....هر آنچه من نمی دیدم.... تو می شنیدی...هر آنچه من نمی شنیدم.... من دنبالِ تو دویدم این محرم...تا خودم را پیدا کنم... تا کمی بفهمم! _مامان قصه ی کربلا رو بگو..... گفتم! گوش کردی...فقط گوش کردی....من اشک ریختم! ...
19 آبان 1393

پاییزمان مبارک...

یا لطیف... پاییزِ قشنگ هم آمد ... با هم روی برگا راه می ریم و نفــــــــس می کشیم این هوایِ تازه رو... همون روزایِ اول بود که با هم خوندیم...پاییزِ پاییزِ برگِ درخت می ریزه      هوا شده کمی سرد روی زمین پر از برگ _مامان شعرت اشتباهه....میخوای من درستش رو بخونم؟ _بخون جونم. _ پاییزِ پاییزِ اشکِ درخت می ریزه    هوا  شده کمی سرد روی زمین پر از اشک مامان اینا اشکایِ درختاس ..ناراحت می شن لباسشون رو باید در بیارن... _الهی مامان فدات بشه...خیلی قشنگ گفتی...ولی من فکر کنم بعدش که ببینن چقدر آدما از دیدنِ این برگا و صداشون کیف میکنن خوشحال میشن....بعدم می خوابن تو زمستون و بهار میاد و لبا...
30 مهر 1393

امیّد را واجب تویی...

یا لطیف... از دیده برون مشو که نوری وز سینه جدا مشو که جانی آن دم که نهان شوی ز چشمم می‌نالد جـــــــــان من نهانی دلیلِ ادایِ نذرهایم... همین که بدانم؛ بدانــــــــــــم! خوبی...هرکجا باشی...هر سال نذرم را پیش کشِ آن عطا کننده ی بی منت می کنم... هرسال، قدرش را قدر میدانم...اگر لایق باشم... فقط بـــــدانم خوبی...خــوبِ خوب. خدایِ خوبی ها...برایت ...برایش....شکر. ببخش بر من این انسان بودن را...این مادر بودن را....که می دانم رسمِ بندگی این نیست!!! و شرمنده ی خداییت هستم...که دلم گرم است به خداییت...به خالق بودنت...که می دانی چه هستم...چه! امیِّــــــد را واجب تویی.... ...
2 مرداد 1393

رمضانِ شیرین

سبحان المبین.. از وقتی تو هستی رمضان هم جوری دیگر است...خوب تر از خوب است... همینکه روزه هایم را کامل گرفتم و بعد فهمیدم فرشته ام توی دلم جا خوش کرده...همینکه ولعِ روزه گرفتن داشتم و توئه سه ماه و اندی شیره ی جانم را می خواستی...همین که آنقدر به شیره ی جانم؛ جانت بسته بود که سالِ بعدش هم نشد روزه بگیرم....اینکه سال دیگر که آمد روزه هایمان را با هم شروع کردیم ، تو روزه ی شیرم را گرفتی و من روزه ی جان... و امسال... مبیــــــــن تو که باشی همه چیز بهتر است... حتی رمضان هایِ مهربان ... توئه تازه از بهشت آمده که باشی و مثلِ فرشته ها توی خانه مان وقتِ سحر و افطار شیرین زبانی کنی بَزم مان را کامل می کنی....خدا را می آوری پا...
17 تير 1393

آن بالا...

یا عزیز... جمعه عصر...برای اولین بار با تو رفتیم دربند! سه تایی...بی تصمیمِ قبلی...تله سی یژ! هیجان انگیز بود...تو را به بابایی سپردم...و کنارتان نشستم...رفتیم بالا...توی دل آسمان سه تایی...نیمه ی راه گفتی بسه مامان پیاده شیم! گفتم ترسیدی؟ گفتی آره...گفتم منم یکم ترسیدم..ولی چون تو و بابا کنارم هستید بهترم....تازه وقتی از این بالا به پایین نگاه میکنم خوشم میاد ببین همه چیز کوچیک شده...ماشینا مثل اسباب بازی شدن...الان می رسیم عزیزم! درک احساس کردم...فکر نمیکردم بترسی...وانمود کردم که درکت کردم! و تو به راحتی آرام شدی جانکم... وقتِ برگشت...نمی دانم چه شد...یک آن بابایی پیشنهاد داد که ..من و مبین میریم تو بعدش بیا که هم عکس بگ...
7 خرداد 1393

به رقص آ...

یاهو... آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ.. هفتم فروردین نود و سه است...لباس جدید خریده ام...پیراهنی سفید که شکوفه های بهاری را رویش نقاشی کشیده اند... فرصتی پیداکردم برای پوشیدنش... وارد اتاق شدی و... _ به چه قشنگ شدی مامان...بیا کفش بهت بدم... می روی سراغ کفش هایم...یک طوسی پاشنه دارش را انتخاب کردی برایم... _ مامان اینو بپوش تا شیک بشی! کفش ها را پا کردم... براندازم کردی...با لبخندی که چالِ گونه ات گرفتارترم کرد... _ مامان بیا بریم آهنگ بذاریم برقصی! باشه نفسم..بریم باهم برقصیم... _ نه تو برقص من نگات میکنم! تو روی مبلِ کوچکت نشستی و سیاهی چشمانت را به سپیدی پیراهنم دوختی...و من برایت رقصیدم...
9 فروردين 1393

سبحان المبین....

بالاخره پرسیدی.... منتظرِش بودم...منتظرِ این پرسش های خدایی..جواب هایم را سرچ می کردم و توی آستینم می گذاشتم برای روز مبادا... تا شبی که هوا بس ناجوانمردانه سرد بود... توی رخشِ سفیدمان نشسته بودیم...شیشه ها بالا...خبر از سرما نداشتیم...بخاری زحمتِ هاااااا کشیدن را تقبل کرده بود... مشغول نقاشی روی بخارِ شیشه بودیم... که بابایی اعلامِ توقف کرد... پوشاندمت و پیاده شدیم...سرما تا مغزِ استخوانمان رفت! گفتی:_ مامان چرا هوا اینقد سرده؟ _زمستون داره میاد دیگه عزیزم...گفتم که زمستون بیاد هوا خیلی خیلی سرد میشه..برف میاد. _ تی هوا رو سرد تَرده؟ _خدا.... _ چرا؟ _چون زمستونه! _ خدا توجاس؟ _اون بالا ، تو آسمونا... سرت را...
30 آذر 1392

قبول است؟؟!

یا حق وضو می گیرم... _ مامان می خوای چیتار تونی؟ _نماز بخونم عزیزم. _چرا ایندَدَر نماز می خونی؟؟ _می خوام با خدا حرف بزنم...تشکر کنم ازش... نمــــــــاز می خوانم...روبرویم نشسته ای....نگاهم می کنی..با دقت! گویی اولین بارت است.... _ مامان؟! به رکوع می روم... _ مامان جوابمو بده...بدو بله پسرم! به سجده می روم... _ چرا جواب نمیدی؟ حَف بزن باهام! همش با خدا حَف می زنی چرا؟ سجده ی دوم... _ مامان اَده بـــِدی بله بهت شوتولات می دم! خــــــــــــــدایا.... نماز با لبخند هم قبول است؟؟ ! آخر این فرشته ی خودت است...پاک و بی آلایش...کودکِ کودک! رکعتِ دوم و سجده های بعدی؛ موقع بلند شدن..می پری روی کمرم...دستهایت ر...
5 آذر 1392

قلب من...

یاحق این روزها مدام می پرسی مامان دوسم داری؟ بوسم تُن...مُحتم بوسم تون...یِتی دیده! بغلت میکنم...هنوز کوچکی و می شود توی آغوشم جایت دهم...روی پاهایم می نشانمت...روبروی خودم...خوب تماشایت می کنم...سیر نمی شوم...نمی دانم چه لذتی دارد نگاه کردن به این تکه ای از خودم! می گویمت:_ ببین مامان ، این قلب منه...دستت را میگیرم...می گذارم روی سینه ام..._این قلب به عشقِ تو می تپه! می بوسمت و می بوسمت و می بوسمت... راضی می شوی...این را چشمهایت می گویند! راستی...حالا می فهمم رازِ چشم فرزند و دل مادر را... نوبت من است..تا خودم را کمی لوس کنم. _مبین جونم..منو دوس داری؟ دستانت را دور گردنم حلقه می کنی..درست مثل همیشه هایی که بی هوا مهربانی...
14 شهريور 1392