مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

دنیایِ پُر فرشته...

سبحــــــــــــان المبین از وقتی مادر شدم دلم دیگر مرزهایِ جغرافیایی سرش نمی شود!  مادر که شدم فیلمِ مهدِ کودکِ رضا را که دیدم هر آن تو را گذاشتم جایش و دلم هزار تکه میشود...بچه هایِ خیابانی را که می بینم دلهره ی آینده شان مرا می گیرد....صدایِ گریه که می شنوم برمیگردم و توی دلم می گویم جـــــــــانم؟ ...خدا نکند این وسط کودکی سه ساله باشد...خدا نکند این وسط کودکی هم جنسِ تو باشد...خدا نکند این وسط کودکی رنگِ مو هایش هم رنگِ موهایِ تو باشد...خدا نکند کودکی که از دردِ گلوله جیغ می زند لباسش همان رنگی باشد که تو دوست داری! خدا نکند دخترکِ سوخته ی روی تخت مثلِ آن وقت که بردمت برای چکاپ، دراز کشیده باشد...خــــدا نکند کودکِ سرطانی، ع...
1 مرداد 1393

شعرِ من

یا ماشاالله گلِ قشنگم...شعرِ دومت رو هم گفتی...اینبار برای من! یه ماه دارم خوشگله میخنده توی جاده یه ماه دارم نازونی مثلِ مامان نازونی ممنون بی تکرارِ دنیای من...ممنون از این همه عشق! نمی دانم چه بگویم...اشک هایم گواه بود؟؟ خـــــدایا فکرش را هم نمی کردم این روزها را توی تقویمِ زندگی ام ثبت کنم..روزی که پسرم برای من شعر بگوید! هر روز و هروقت به من بگوید دوستت دارم زیاد! و بوسه هایش را سخاوتمندانه تقدیمم کند... خدایا شکرت..خدایا نگهدارش باش....الحمدلله. ...
16 خرداد 1393

لباسِ واقعی...

سبحان المبین... هجده سالم بود که فهمیدم مادر شده ام....درست هفت ماه بعد از ازدواج....حس عجیبی بود....خیلی عجیب...!!! اولین خریدی که به نامِ سیسمونی رفتیم...هنوز طعمش زیر دندان دلم است...خرید برای کسی که حتی حسش نکرده ای...و فقط دو خطِ صورتی نوید آمدنش را میدادند... اولین لباسی که خریدم...پیش بندیِ پسرونه ی لیِ تابستونی...چقدر دوستش داشتم! نشـــــد که آن لباس را تنِ پاره ی تنم ببینم...امیررضای بهشتی ام که پر کشید و رفت...مادرم همه چیز را بخشید...آن پیش بندی لی را اما با جان و دل دوست داشتم....نگه داشتمش...و شد لباسِ تحققِ رویاهایم... تو که جوانه زدی توی دلم...خریدِ سیسمونی را که شروع کردیم...با آن احساساتِ منفیی که دست ...
31 فروردين 1393

جان من از تو...

ياحق گرمي تو از من....جان من از تو حياتم...عزيز دل مادر ديشب تب لعنتي دست بردار نبود...مي سوختي و هذيون ميگفتي....بيدار بودم نگاهت ميکردم پاشويه و اب و نوازش...هفتاد حمد مهربان روانه ي وجودت کردم ...خواندم بسم الله نورالنور.... بي تکراري برايم و به يقين ميدانم برام هيچ حسي شبيه تو نيست... اين را بوسه هاي تب دار و تشکرهاي نيمه شبت گواهند... مامان خيلي دوست دارم مامان من ميخوابم تو نخواب منو ببين مامان بازم نازم کن مامان دستتو بده...و بوسه ي داغت روي دستم مي نشاندي ماماني بغلم کن خوب شم راضي به خوردن تب بر نبودي...پاشويه هم دوست نداشتي...دستهايم را خيس ميکردم و گرمي تنت را با خنکاي تنم معاوضه ميکردم... جاي شياف خالي بود...
16 فروردين 1393

مامان فرشته!

هوالمبین... سالاد درست می کردم...یادم نیست تو چه می کردی...فقط شنیدم گفتی: مامان فرشته . هوا نبود که نفس بکشم! برگشتم دیدم باز روی اُپن نشسته ای...روی جای ممنوعه! چشمانت برق می زد! موهایت باز خوشرنگ تر از همیشه شده بود...چالِ گونه ات دلم را مالش داد...می خندیدی... یک نگاه عاشقانه ی پاک! باز گفتی : مامان فرشته... گفتم : جانم؟ گفتی : بیا بغلت کنم...بیا تا بپرم تو ب غل ت! بیا عقب تر! آمدم جلوتر...دستانم را آنقدر باز کردم تا وقتی می پری توی آغوشم خوب جا شوی...که شیرین فشارت بدهم...جگرگوشه ی من.. گفتم : چرا میگی مامان فرشته؟...من اسمم مامان هداس.. گفتی : آره خوب تو مهربونی دیگه...مامان فرشته ای! امروز مبین؟ همین ا...
4 اسفند 1392

خوب باش ، خوبم!

یا شافی... خوب باش، خوبم! جـــــانکم؛ هشت ماهی بود که نفسِ راحت می کشیدم...حتی غذا نخوردن و وزن اضافه نکردنت هم برایم مهم نبود... چون سلامت بودی... و چهار هفته است...نفسم می گیرد ؛ در هوایی که نفسهای تو می گیرد... مادر فدای سرفه های ممتدی که به خروسک منتهی شد... خسته شدی...از سرفه های پشت هم و نفس گیرت....کلافه شدی...از آبریزش و بی حالی و عفونت گلو... جانم به لب رسید از سه شب تبِ لعنتی! دیگر نمیدانستیم چه بگوییم تا آنتی بیوتیک ها را به خوردت بدهیم.... آمپولی که نوش جان کردی مُهرِ پایانی بود بر صبوری ات... نرفتیم و نیامدند تا خوب شوی...من و بابایی هم گرفتیم...اما چند روزه...به قول بابا :_ دردت به جـــــونم! بهتری....خدا...
9 آذر 1392

خانه ی ما...

سبحان المبین... پدر و پسر باز به تفریحی مردانه رفته اند...استخر! مشغولِ خانه ی شلوغمان میشوم... ٢٠٠ تکه لگو را جمع میکنم....توپ ها را توی تورشان می اندازم....تفنگ و شمشیر را توی سطل لگو به زور جا می دهم...موتور را به اتاق آبی می برم...ماشین ها را به سمت کمد اسباب بازی هدایت می کنم... شلوارک چهارخانه ی پسرک را از جلوی دستشویی برمی دارم...چشمم به عروسکِ المویِ قرمز می افتد..توی دستشویی چه می کند؟...دمپایی نارنجی را جفت میکنم...خنده ام میگیرد..به پسرک اجازه داده ام روی سرامیک ها نقاشی بکشد...همیشه جلوی میز تی وی یا نزدیک کتابخانه میکشید...نمی دانم قصدش از این دایره هایی که روی زمین دستشویی کشیده چیست! زیر پایم چیزی قل میخورد...تک...
27 مرداد 1392

شنگول و منگول!

یا کریم... **شنگول و منگول** جزو جدایی ناپذیر لیست قصه های هرشبمان است...خوب گوش میدهی....با دقت! گاه همراهی ام میکنی ..._تق تق تق..._تیه تیه در میزنه..درو با لَندَر میزنه؟ چند شبی است.... وقتی به اینجایش می رسیم که ؛ _بزغاله ها گول خوردن و در رو باز کردن. .. میان کلامم می پری و میگویی : _ بوسشون تَرد! _ چی مامان؟ _آ آ دورده مِهبَونه...بوسشون تَرد! به خواست تو داستان **شنگول و منگول** به آنجا ختم میشود که آقا گرگ مهربان..بعد از باز شدن در خانه..بزغاله ها را بجای خوردن به پارک می برد...و حسابی برایشان خرج میکند و رستوران و پیتزا ....تا وقتی برمیگردند خانه....و تحویل خانم بزبزقندی که تازه از صحرا برگشته میده...
24 مرداد 1392

سحر دلتنگی...

یا لطیف دیشب... از وقتی دایی شهابِ محبوبت آمد...با هم بالا و  پایین پردید... و پیشنهاد استخر رفتن را با جان و دل خریدید... دیشب بعد از استخر.....و بازی با خاله کوثر و... از وقتِ خوابت گذشته بود... نزدیک سحر بود... رفتیم با هم بخوابیم...کنار هم...خواستم برایت قصه ی همان گرگ و بزغاله ها را مثل هر شب هزار بار تعریف کنم... تو امــــــــــــا دلِ پُری داشتی... این همه دلتنگی را جمع کردی....و دیشب سحر....مرا کُشتی.... دیشب وقت خواب ... _یکی بود...یکی نبود...غیر از .. _ مامان دِصه نَدوووو _چرا مامان؟ پس بخواب... _ نمیخوام بخوابم....مـــــــــــــامـــــــــان _چیه مامان عزیزم...خسته ای؟ _نه! تو بدی! _چرا ...
30 تير 1392