مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

نیمِ بزرگ!

سبحان المبین... سه سال و نیمه شدی جانم... حرفم نمی آید... این روزها همه ی وجودم چَشم شده.... این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد.. این سه سال و نیم ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست.... برو پسر....به سویِ نور و روشنی... این روزهایِ دوست داشتنی....که می فهمی....درک می کنی..حس می کنی...نه از جنسِ کودکی...که کمی بزرگتر... این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی... مبین! ت...
24 آبان 1393

فلوراید تراپی

هوالمبین... عشقِ کوچولوم رفتیم دندون پزشکی، اینبار با دایی شهاب و مامانی زهرا...دکترت رو عوض کردم و این بار آقای دکتر رو انتخاب کردم... آقایِ دکترِ کاربلدی که نخِ بچه ها دستش بود...اول ارتباط برقرا می کرد و مراقبِ روحیه ی شما هم بود و با زبونِ خودتون باهاتون حرف زد....جوری که تو داوطلبانه زودتر از دایی برای معاینه رفتی و روی یونیت نشستی... و قرار شد دایی عکس بگیره از دندوناش و تو هم فلوراید تراپی بشی برای جلسه اول که ترست کامل بریزه... باید بگم که تمــــــام مدتِ عکسِ دایی شهاب گریه کردی...و می گفتی منم میخوام عکس بگیرم!  نوبتمون که شد..بازم آقای دکتر پیشنهاد داد اول داداش کوچیکه...و بعد متوجه شد که دایی و خواهر زاده ه...
21 تير 1393

خوابِ نیمروز

یا لطیف.. عشقِ کوچولوی من مدتی است خوابِ نیمروزی ات را حذف کرده ای و بجایش شبها زودتر می خوابی..و این زود خوابیدن یعنی فرصتی برای من بودنم! هر روز تایمِ خواب نیمروزی ات که می رسد کِسِل می شوی... برایت شرایط را آرام می کنم تا دراز بکشی و بدنت کمی آرامش داشته باشد...کارتون می بینی ، بازی نشستنی انجام می دهیم ، کتاب می خوانیم... رَد شدنِ تایمِ خوابت برابر است با مضاعف شدنِ انرژیت... و باز برنامه داریم هر روز... پارک ،پیاده روی ، خرید با سه چرخه...کلی خوش می گذرد... این وسط گاهی من کم می آورم عزیزکم.... زودتر بیدار شدن و دیرتر خوابیدن و هم پا و همبازی بودن با تو ، دلیل می شود... چندباری امتحانی بود...نیم ساعت خودم را به خ...
14 خرداد 1393

بخواب آرامِ جــــانم

سه سالِ پیش اولین شبی که کنارم خوابیدی...اهواز...آن اتاقِ صورتی...و تختِ یکنفره ای که سمت راستش بوی بهشت می داد...بوی پاکی..بوی فرشته ی تازه از بهشت آمده...لذتش وصف ناشدنی است پسر! اما تو همین را بدان که آنقدر به جـــــانم چسبید که سه سال هرشب تکرارش کردم! و تو بی تکرارِ روزگارم...چه شبهایِ آرامی را به من هدیه می دادی...شبهایی با صدای نفس هایت...شیر خوردنت...غلتیدنت و... دو سال و دوماهه که شدی و شیرِ را سیر! مهمانِ تخت پارکت کردم...همان تخت پارکی که همیشه بود! و من باز تو را داشتم...همین جا ، توی اتاقم! از توریِ تختت می دیدمت و صدای نفس هایت اکسیژنِ اتاقمان بود!!! وعده مان از همان شبِ اول سه سالگی بود...یادت که هست؟ و من شبِ ت...
31 ارديبهشت 1393

بابا بازی...

یا حق... این روزها صدایت می آید...صدای بازی کردنت...صدای حرف زدنت... این روزها بیشتر با خودت بازی میکنی و حرف میزنی...خودت را غرق میکنی توی دنیای تخیلات...توی جنگل و فروشگاه و خانه... دنیای اطرافت را خیال انگیز میکنی و کودکانه می سازیش... من هم این روزها شنونده ام...حرفهایت را گوش میدهم....برایم لذت بخش است...که در آنِ واحد فروشنده و خریدار میشوی... و برای عروسک هایت بابا می شوی جـــــانکم! عزیزم... _پسرم بیا ، پسرم بیا...بیا پیش بابایی دراز بکش...بابا فدات...جیگر بابا...میخوام برات قصته بخونم...به مبینم بگو بیاد... خودت پسر می شوی..._داداش مبین بیا خودت صدای مبین می شوی..._بله بابا منم اومدم از توی آینه نگاهت می ک...
11 ارديبهشت 1393

الکی ...واقعی...

یا حق.. مشغولم....مشغول روزمرگی های آشپزخانه ی عزیزم...پیشنهاد بازی می دهی..باید جوری سرگرمت کنم که به کارهایم برسم... _برو عروسک پوه رو بیار باهاش بازی کن...ببین داره صدات میکنه! و به جای پوه حرف میزنم! مبین مبین.. می دوی سمت اتاق..برمیداری و می آیی همان حوالی من... من هم مراقبم که حواسم به بازیت باشد..به پوه..چون من زبانش هستم! ساعتی بازی می کنی..و من ساعتی زبانِ پوه می شوم...بجایش کمک می خواهم..بجایش هیجان می دهم..بجایش گریه میکنم و تو خوشحال از همبازی دوست داشتنی ات! یکهو کاسه و کوزه را بهم میزنی..پوه را پرت می کنی و خودت را روی زمین می اندازی و شروع میکنی به مثلا گریه... _مامان پوه که واقعی نیست! الکیه...تو بجاش هی حف می...
7 ارديبهشت 1393

حذف و اضافه ی شیرین

یا لطیف.. _مامان ک تابِ نبات توچولو لو ک جا گ ذاشتی؟ باز هیجان زده شدم! _چی گفتی مبین؟ _می گ م ک تاب نبات ک وچولو لو میخوام؟ مگر تو همان مُمی توچولو نبودی تِه همیشه تِتاب میخواست؟؟ که گ توی کارت نبود؟؟ چه شد جانکم ؟ عجله داری برای بزرگ شدن ؟ آخر هنوز وقت داری برای کتاب گفتن...هنوز قندهای دلم آب نشده...آخر فکر من نیستی؟ ٣٢ ماهه ی من... تو بزرگ شو جانم...همانطور که باید.... کاف و گاف هایت را هرچه واضح تر ادا کن...تا الفبای زندگی ات کامل شود...تو بزرگ شو عزیزترین و بگو برایم مامان ببین چقدر بزرگ شدم! قدم بلند شده ماشالا! که لذتِ شنیدن ، این روزها مرا به مرزِ جنون می کِشد... که این روزها فقط گوش داشتن ب...
22 دی 1392

استقلالی دیگر....

یا لطیف... وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت،  چه حوصــله ای !  این مـوهــا، این چشم هــا ....  خودت می فهمــی؟  من همه اینها را دوست دارم. ماشاالله...چه زود دوسال و سه ماهه شدی نفسِ مادر. .. دو سال و دوماه و بیست و هشت روز کنار هم خوابیدیم.... باز دمت را نفس کشیدم ....شدی تعبیر خوابهایم....و من حک کردم بر تقویم مادرانه ام...این تصویر خواب مادر و فرزندیِ بی بدیل را..اشباع شدیم...به جانمان چسبید!!!! آن ٩ ماه هم نفس بودنمان حسابش جـــــــــداست... چهار روز است...تشک نرم و خرسی ات را پایین تخت مان می اندازم...و تو با ذوقی شیرین و بچگانه سُر میخوری زیر پتو...منتظر می ...
23 مرداد 1392

کرسی...

هوالمبین چقدر منتظر بودم... خیلی! به خیال خودم چک میکردم... نمی دونم کی...حتی نمیتونم حدس بزنم کی... فقط می دونم تازه نیستن...تیز نیستن... دیشب وقتی تو بغلم بودی و داشتم صدای قهقه هاتو به آسمون هفتم خــــــــدا می رسوندم....وقتی میخندیدی و دلم میخواست خنده هات گوش فلک رو کر کنه...شمردمشون... دیدم بلـــــــــــه...پسرکم ٢٠ دندونه شده...و تمام! من فدای این صبوری تو... خودمو آماده کرده بوم...برای نبردی تنگاتنگ با کرسی ها!!! غافلگیرم کردید.... مبارکت باشه...رفت تا بی دندونی دوباره...درست مثلِ شهابِ جانی که دندونِ جلو نداره و من عشق میکنم بخندونمش و لبخند خالی از دندونش رو ببینم...خواهر فداش. مبین ام...من از الان منتظ...
14 مرداد 1392