مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

یک متر!

سبحان المبین... _کنارِ دیوار وایسا...صاف...پشتِ پات رو بچسبون به دیوار..آهان همینجوری خوبه...سرت رو صاف بگیر....روبرو رو نگاه کن. _ قدم چند بود مامان؟ _یه متری شدی! تو کی اینقدر بزرگ شدی مبین؟ وقتی زمینی شدی پنجاه سانتی بودی...حالا دقیقا دو برابر شدی... و من بی تابِ این گذرِ بی ملاحظه ی زمان...آخر دلِ مادرانه ام حساب و کتاب ندارد، دلتنگ است و مشتاق! هر ماه مترِ سبز رنگِ عهد بوقم را در می آوردم و چنان با دقت قدت را متر می کردم که گویی منتظرِ یک عدد شگفت انگیز بودم...شاید هر ماه یک سانت یا حتی نیم سانت اضافه می شد و دل من سانتی مترهاااااا شاد!  گاه تقلبی لطیف صورت می گرفت و عدد را با خوشحالی به بیشترش رُند می کردم! ...
18 آذر 1393

نیمِ بزرگ!

سبحان المبین... سه سال و نیمه شدی جانم... حرفم نمی آید... این روزها همه ی وجودم چَشم شده.... این روزها خوب است...خوش حالم! از این بلوغ!!! از این رشد.. این سه سال و نیم ما کاشتیم....حالا باید مراقبت باشیم فقط ...تو ریشه دوانده ای...تو رشد کرده ای...سخت می شود خاکت را عوض کرد...حالا باید نظاره گر باشیم...خاک و آب و نور را برایت فراهم کردیم ...حالا نوبت توست.... برو پسر....به سویِ نور و روشنی... این روزهایِ دوست داشتنی....که می فهمی....درک می کنی..حس می کنی...نه از جنسِ کودکی...که کمی بزرگتر... این روزها را می بلعم....با جانم...به اندازه ی روزهایِ بی تکرار گذشته، اشتیاقی وصف نشدنی دارم برای روزهایِ آتی... مبین! ت...
24 آبان 1393

مادر و کودک

آبی ترین مهد را انتخاب کردیم...برای  کلاس هایمان...برای مادرانه هایم و کودکی هایت... هنوز خیالِ مهد ندارم عزیزک....و ایمان دارم به تصمیمَ م! کلاس ها را شروع کردیم تا محک بزنیم خودمان را... راهی شدیم...راهی پیاده و فرصتی بکر برایِ قدم زدن....برای دیدنِ دنیا بدونِ ماشین! این سی دقیقه های رفت و برگشت برایمان لذت بخش بود... شهریور را اینطور آغاز کردیم.... مهد بوستانِ آبی...کلاس مادر و کودک...3تا4 سال...مفاهیمِ اولیه ی علوم. جلسه ی اول آموزشِ مفهومِ جاندار و بی جان کلاس با ورزش شروع شد...و آهنگی که همکلاسی هایت خوب بلد بودند و تو فقط نگاه کردی...فقط نگاه!!! من کنارت بودم...همان حوالیِ وجودت..تا بدانی هستم شعرِ ...
19 مهر 1393

انتخاب و استقلال

یا حق.. عزیز دلم... یک قدم دیگه هم برداشتی...نیازت روز به روز کم تر می شود و استقلالت بیشتر.... دیگه لباسهاتو کاملا خودت در میاری و می پوشی... میری تو اتاق و میای بیرون یه لباسِ جدید تنتِ...شلوار رو خودت پا میکردی ولی تو پوشیدن بلوز و تی شرت هنوز مشکل داشتی...اما این روزها به  راحتی در میاری و تنت می کنی...دکمه بستنِ ت یکمی طول می کشه و داری براش تلاش میکنی... درسته که، وقتایی که خودت لباس می پوشی..شاید بلوزت برعکس باشه...یا عکسِ شلوارکت پشتش باشه...جورابات کج و کوله باشه و کفشاتو  تا به تا پا کنی... ولی همینکه با یه حسِ فوق العاده میای جلوم وای میستی و میگی: مامان من آماده ام! برای من یعنی خیلی چیزا... یعنی د...
20 تير 1393

لواشکی...

یا عزیز... بندِ دلم...آن روز صدایم کردی... _ رَفیـــــــق بیا کارت دارم ، رفیق جون بیا اینجا..هی رفیق! باز این دل را به دلت بند زدی...این رفیق گفتن هایِ بجا و مطمئنت حسی خوب برایم دارد...اینکه می دانی _خوب رفیق یعنی دوستم دیگه ؛ تو دوستمی دیگه یعنی رفیقمی مامان رفیق! این روزها روشهای دیگر دلبری را نیز امتحان می کنی... _مامان گوشتُ بیار می خوام لواشکی بهت یه چیزی بگم ...گوشم را می آورم نزدیکِ نزدیکِ دهانت...صدایت آرام می شود و نفس گرمت به گوشم می خورد...می گویی : وایسا فک کنم چی میخوام بگم! فکر میکنی و آرام و لواشکی می گویی : بعدش بریم بستنی بخوریم رفیق. قانعم می کنی آن هم به رسمِ خودت..._ آه ببین اینم از این!  نا...
28 خرداد 1393

طعمِ زندگی...

یا رحیم... روزهای اردی بهشتیمان گذشت... و توئه بالغ! چه عطری داری این روزها... نمیدانی محورِ زندگی مایی...و سعی در شیرین بود و خوب بودن میکنی... نمیدانی لبخندِ زندگی مایی ....و برای خنداندنمان تلاش میکنی... نمیدانی پسر...که جــــان می بخشی... هیجان می دهی...شور و نشاطی...انرژی بخشی... می دوی ..می پری...حرف می زنی...اظهار نظر می کنی...گاه چنان تخیلاتت را وارد میدان می کنی که شک می کنم به جاندار بودنِ چراغِ پارک! و گاه چنان واقعیت نگر می شوی...که حرف زدن از زبانِ مورچه ها مساوی است با مورچه ها که حرف نمیزنن گفتنت! سه ساله ی قشنگم...دنیای منی!!!   لاحول و لا قوه الا بالله... آنقدر ساده لحظه را شاد میکنی...کا...
4 خرداد 1393

تو شعری...

این قرارِ کتابی مان...برای من هم خوب است...مثلِ قبل کتابخوان شده ام و ذوقِ اولِ هرماه را دارم که شهر کتاب را زیر و رو کنم....البته مهم نیست که بعد از دورِ لذت بخشی که میزنم...باز برمیگردم کنارِ همان قفسه ی درباره ی کودکان..مهم این است که احساس رضایت دارم... کتابِ جدیدم به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن است...کتابِ تمرین و راهکار است...عالی! می آیی کنارم...دراز میکشی.. _مامان میشه اینو بدی به من؟ _عزیزم این مال منه...شما برو یه کتاب از کتابخونه ات بردار بیار بخون... _نه این مال منم هست...ببین عکس وقتی کوچولو بزرگ بودم روشه... لبخند میزنم..عکس روی جلد پسرکی پنج شش ساله است که فقط معصومیتِ بی نظیرش مثل توست... _مامان بده من...
14 ارديبهشت 1393