مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

سبز...آبی...تو

بالاخره رفتیم شمال... باتو! عالی بود....لذت بردم...کیف کردم... نه اینکه سخت نبود...بود...ولی..لحظه های با تو بودن همه رو می ارزید شیرین تر از جونم... سبز... دوست داشتم هوای بهاریه شمال رو با تو نفس بکشم نفسم...کشیدم....من بازدمهای تو رو عمیق نفس کشیدم....اخ که بهاری ترین نفسم بود! .همیشه سبزی جنگلهای گیلان رو دوست داشتم....و اینبار با تو...سرمون رو از پنجره بیرون بردیم و منظره ی زیبای سبز بهار رو دیدیم....تو هر بار توتو میدیدی و خوشحال میشدی... آبی... دریا...ابی تر شده بود....از همان جایی که ما ایستادیم...از همان جا شروع میشد تا به اسمون میرسید... تو دریا رو میدید...از حرکت موج ها لذت میبردی...و بیشتر ...
10 ارديبهشت 1391

زیر و رو...

مشغول درست کردن سوپ برای کوچولوی خونه هستم... قاشقم از دستم میافته زیر کابینت...خم که میشم...چندتا قاشق و یه عروسک تولو و چندتا بیسکوییت نیمه خورده پیدا میکنم...اخه این روزا اشپزخونه , خونه ی بازی تو شده! میام تو هال دراز میکشم...چشمم به زیر میز تلویزیون میافته...توپ چراغدار...عروسک بوقی...بازم قاشق...جغجغه!!! یه لبخند میزنم و به اون طرف میچرخم...زیر مبل...ماشین کوچولوی بنفش...چند برگ دستمال کاغذی خورده شده...هویج دیروزت! زیر تخت پارکتم چندتا توپ رنگی و یه عالمه سنگهای شومینه... بلند میشم و تصمیم میگیرم برای هزارمین بار زیره تمام زیرهای خونه رو ؛ رو کنم! میارمشون بیرون و تو بادیدن هر کدوم یه جوری ذوق میکنی انگار صدسال بود...
2 ارديبهشت 1391

تو که میخوابی...

تو که میخوابی دنیا هم میخوابد... و معصومیتت ؛ هزار برابر میشود... اصلا تو میشوی معصومیت محض! و عطرش همه جا را میگیرد... انقدر این لحظه را دوست دارم که میخواهم همان لحظه بنشینم و سیر تماشایت کنم! خوابت را ؛ خواب یک فرشته ی پاک. چه ناز و دلنشین میخوابی راستی...چشمهایت...همان هایی که عاشقشان هستم...حتی وقتی که بسته است زیباست...زیباترین... تو که میخوابی شاید زمان هم محسور این معصومیت میشود و می ایستد می ایستد و خواب تو را تماشا میکند! خوابهایت پر از ارامش پسرم... آمین. ...
31 فروردين 1391

با هم...

ساعت 10 و 20 دقیقه ی شبه... و بابایی از صبح رفته و هنوز نیومده... چقدر خوبه که تو هستی...خیلی خوبه...تمام روز با هم ایم... تو مرد کوچیک خونه ی منی...و من دیگه تنها نیستم!! سرگرمم میکنی کوچولو...نرم و لطیف...گاه با گریه...گاه با دالی بازی...توبلدی...خوب میدونی چجوری منو عاشقترت کنی... ولی نمیدونی این عشق اسمانی ایه... با هم منتظریم...از ساعت هفت....تو ده باررفتی تلفن را برداشتی و گفتی ایو بابای..بابا منتظریم تا دوباره خانواده شویم... یک خانواده ی سه نفره که عطر وجود تو...گرمای نفست...گرمش میکنه منتظریم زنگ خونه به صدا در بیاد....چه انتظار شیرینی... خدایا نگهدارشون باش... فالله خیر حافظا و هو ارحم ...
28 فروردين 1391

کاش من...

امروز صبح با هم رفتیم پارک...همون د د... اینقدر هوا عالی بود که هی صدات میکردم...مبین مامان نفسم؛ نفس بکش...عمیق.. تو معنی حرفمو متوجه نمیشدی...فقط نگاهم میکردی و میخندیدی....و نفست رو بیرون میدادی...منو تقلید میکردی... چقدر دقیق به اطرافت نگاه میکنی...باید این ظرافت دید رو ازت یاد بگیرم... من به ماشین ها نگاه میکردم...و تو به چرخ های در حال حرکتشان... من به تو که روی تاب نشسته بودی و ارام تاب میخوردی نگاه میکردم و تو به سایه ی در حال حرکتت... من به پسر بچه ای معصوم که چندماه از تو بزرگتر بود نگاه میکردم و تو به چشمهایش... من به سبزه ها نگاه میکردم و برایت شعر میخواندم و تو به مورچه ی سیاه و بزرگ روی صندلی... من به تو نگاه می...
28 فروردين 1391

روزی...روزگاری

چند روز پیش پای صحبتهای یک پدر نشسته بودم... مهربان... مثل همه ی پدرهای دنیا... از بچه هایش میگفت...بچه هایی که امروز قد کشیده و برای خودشان کسی شده بودند... پرسیدم...از کودکیشان...باز هم :چقدر دوستشان داشتی...همه را اندازه ی هم؟؟ و او گفت... از موهای طلایی و فر پسرش که روی شانه هایش میریخت...از مهربانی و ناز و ادای دخترش...از پسر بزرگش و غرور کودکانه اش که عاشقش بود و باید پسرک 5-6 ساله را اقا صدا میکرد...از بچه هایش گفت... وقتی داشت از کودکیشان حرف میزد میخندید...لبخند شیرینی داشت...و گفت همه را یک اندازه دوست داشتم...میگفت هرکدام شیرینی خودش را داشت! میگفت تمام تلاشم را برایشان کردم...تمام تلاشم را!!! خالصانه و بی توقع...
28 فروردين 1391

یک دو سه چهار...

یک دو سه چهار...پنجمی را بر چشمانم بگذار... میخواهم خاک پایت را سرمه ی چشمانم کنم... میخواهم این ایستادنت مردانه ات را ؛این اعتماد به پاهایت را ؛این نگاه زلال به چشمانم را؛ این دستان باز برای در اغوش گرفتنت را ببلعم! این روزها تو می ایستی ...روی پاهای کوچکت! همان هایی که وقتی تازه از بهشت امده بودی قدرتی نداشت...وقتی ان روزها گریه میکردی یا میخندیدی انها هم تکان میخورد... امروز انها محکم اند....و این جز معجزه نیست..و این مرا به سجده می اندازد... نباید اینها برایم عادت شود....عادت دیدن بالندگی تو...به خودم میگویم...میخواهم یادم باشد اینها همه معجزه است... معجزه ی هر لحظه ی من این روزها تمرین راه رفتن میکنی و من... ...
26 فروردين 1391

zoro

این روزها ما زورو شده ایم مامان زورو و بابا زورو...! خیلی مراقبت هستیم.... دوچشم داریم...چهارتا قرض گرفته ایم! و چندتایی پشت سرمان... گوشمان تیزترین گوش دنیا شده است...و چشممان دوربین دار! پاهایمان سرعت یک دونده را پیدا کرده است و دستهایمان دراز و قوی! فرقی نمیکند اشپزی کنم یا فیلم ببینیم ...تو ملکه ی ذهنی! فقط یک لحظه ... و صدای تو ؛ رد صدای شیرینت را که بگیریم...یا پشت بخاری پیدایت میکنیم یا زیر میزگیر افتادی.....یا بین مبل...یا گلدان بزرگ و چوبی را انداخته ای روی خودت یا توپت افتاده زیر تخت پارکت...یا نمیتوانی در کابینت را باز کنی...یا دستت لای کشو گیر کرده...یا میخواهی چیز بزرگی را از جای کوچک بیرون بکشی....
23 فروردين 1391

وجود نازکت...

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد....وجود نازکت ازرده گزند مباد کوچولوی من.... چرا خوب نمیشی... من؛ خیلی صبورم...خیلی محکمم ولی... ولی نمیدونم چرا در برابر تو کم میارم...نمیدونم چرا وقتی بالا میاری و بعدش گریه میکنی...وقتی میخوام دلداریت بدم که نه مامانیی هیچی نیست صدام میلرزه...چرا قلبم تند میزنه...چرا چشمام پر از اشک میشه... نمیدونم چرا شبا وقتی سرفه میکنی...میپرم و با هر سرفه ات سینه ام درد میکنه...و همون نصفه شبی تو گوشت میگم جونم جونم...و تو با ناله اروم میشی... نمیدونم چرا چند روزی که هیچی نخوردی ...دلم میگیره... زود خوب شو...دوبار بردمت دکتر... اولین امپول زندگیت رو زدی.... زود خوب شو...کوچک محکمم...زود خوب شو و فکر دل ...
21 فروردين 1391