این روزهای ما ...یک...
کمد رختخوابها رو مدتیه دست نزدم...درش رو باز میکنم و رویه های تشک و بالشت ها رو در میارم....میشورم؛ پتو ها رو میدم اتوشویی....و مسافرتی ها توی ماشین لباسشویی
نوبت مرتب کردن کمد رختخوابها....تشک اول رو میذارم و روم رو که برمیگردونم...صدای خنده ی یه فرشته میاد...رفته تو کمد روی تشک...و من تشک بعدی به دست بهش میگم بیا این طرف جونم...میخنده...خدااااا
میذارم زمین و میرم بغلش میکنم و میبوسمش...میبرمش توی هال پیش استخر اسباب بازی هاش
و ادامه میدم کارم رو ....حسابی مشغولم...پتوی بعدی رو میخوام بردارم زودی میاد...و میگه دااااا
یعنی دالی بازی و من دست از کار میکشم و با پتو باهم دالی بازی میکنیم...کلی میخنده...منم کیف میکنم ...بغلش میکنم ومیبوسمش و میبرمش تو هال پیش............
و ادامه میدم کارم رو....مشغول رویه کشی بالشت هام دو سه تا شونو برمیدارم و میبینم در کمد بسته است....و جلوش یه فرشته میخنده بهش میگم بیا این طرف...از درب بسته میگیره و بلند میشه...و میخنده....فدات....بغلش میکنم و میبوسمش و......
و این ماجرا هزار بار تکرار میشه و من خسته ی خسته...اخه سه تا تشک و ٦-٧ تا پتو و چندتا بالش باید ٣ساعت چیدنشون طول بکشه
عوضش کلی بوسیدمت....کلی خندیدی....کلی بازی کردی...کلی....
دوستت دارم مبین برای همین لحظه ها....