مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

باش!!!

مبین باش! تا وقتی من هستم! باش تا نفس میکشم! باش که هستی ام هستی! باش که زندگی کنم! باش تا بخندم ...اشک بریزم! باش تا دلیلی بر بودنم باشی! باش تا مردانگی ات را ببینم! باش تا اوجت را ببینم! باش! برای منه مادر...باش! نفـــــــــــــــــــــــــــسم میگیرد در هوایی که نفس های تــــــــــــــــــــــــــــــو ....! پس باش پسرم! خدایم...چیزی نمیگویم...همین را بخوان... و دلم.. دوستت دارم خدای مهربانم...
13 تير 1391

سفید...

امدم بگویمت... هنوز وقتی میخندی...زبانت...سفید است! و من...هربارمیخندی...دهانت را میبینم...زبان سفیدت ؛خیالم را اسوده میکند! هنور پاکی...سفیدی ...به سفیدی شیرهای روی زبانت...کاش همیشگی بود! هنوز وقتی شیر میخوری و صدایت میکنند ...دو سه قطره ی سفید از دهانت بیرون میریزد... هنوز دهانت برای من بوی عشق میدهد...بوی بهشت! دوستت دارم کوچکم...خنده ی زبان سفیدت را دوست دارم! خدایم تو را بیشتر!  
10 تير 1391

یک قرار...

میخواهم با تو یک قرار بگذارم... یک عهد.. باشد؟؟ تو یکی ببوس....اما من؛ هرچه دلم خواست...هرچقدر خواستم... تا جایی که سیراب شوم... میخواهم طعم بوسه هایت زیر دندان احساسم تا ابد بماند. من مادرم... تو هر چقدر میخواهی ببوس...اما ببوس ! من ولی...مادرانه میبوسم... گاه با یک بوسه گاه باید هزاران بوسه را روانه ی وجود نرم و ابریشمینت کنم فقط یک چیز...سیر نمیشوم!!! هیچ گاه ! زنده باشی عمر مادر. ...
7 تير 1391

آرامشت...آرامشم

لذت بخشه... خیلی چیزا این روزا لذت بخش شده برام... لذت بخشه وقتی داری تو دریا شنا میکنی و میخندی و خوش میگذرونی....صدات میزنن ...بیا...بچه ات بیدار شد...تو رو میخواد لذت بخشه وقتی میری ارایشگاه و برمیگردی و میگن...بدو بیا...بچه ات گریه کرد فقط تو رو میخواست لذت بخشه وقتی داری یه دوش اب گرم میگیری و صدای گریه بچه اتو میشنوی...صداش قطع نمیشه...میکوبن به درب و میخوانت... لذت بخشه وقتی تو مهمونی صدات میزنن مامان مبین...بیا پسرتتتتتتتت.... لذت بخشه وقتی دارن با بچه ات کیف میکنن و بازی میکنن و تو از کنارشون که رد میشی...فرشته ات تو رو میبینه و وسط بازی تو رو میخواد.... لذت بخشه وقتی همه ی همه خوابن و تو بیداری چون پسرکوچولوت خوابش نم...
25 خرداد 1391

مال خودمی...

من ادم حسودی نیستم... شاید یه وقتایی غبطه بخورم....ولی هیچ وقت حسودیم نشده... اما... از وقتی مامان شدم... تو رو فقط برای خودم میخوام... دلم میخواد اولین هات فقط مال خودم باشه... نمیخوام دندون جدیدت رو کسی زودتر از من کشف کنه.... نمیخوام شیرین کاریهای جدیدت رو کسی زودتر از من ببینه... و نمیخوام کسی بیشتر از من دوستت داشته باشه... میخوام مال خود خودم باشی... میدونم روزگار یه حرف دیگه میزنه... میدونم...میشنوم...میبینم...هیچ کس نتونسته بچه اشو تا اخر مال خود کنه... قانون طبیعته... ولی آهای طبیعت...من مادرم...دلم قانون سرش نمیشه... میخوام تا وقتی که میوه ی دلم تو دستام جا میشه لذتش رو ببرم.. میخوام تا وقتی که خودش می...
22 خرداد 1391

برای تو...مبین

کفشهایم...دیگر پاشنه بلند نیست...همه سه سانتی و مهربان.... کیف بزرگم....کوچک شده...فقط برای وسایل ضروری...عوضش یک ساک دستی اضافه! لباسهایم...همه یقه دار و دکمه دار شده...مانتوهایم جلو بسته نیست....شال را ترجیح میدهم... ناخنهایم کوتاه میشوند....زود به زود...انگشترهایم نگین های تیز ندارد....ساعت بند چرمی دستم میکنم... وسایل شخصی ام شده دستمال...اب ...پوشک...یک دست لباس...کیسه... شاید گاهی صدای عروسکی از جیبم بیرون بیاد.... بیسکوییت مادر...تکه ای نان...رنگارنگ و...گوشه و کنار کیفم پیدا میشود... اینها را کسی به من یاد نداد.... نرم و لطیف پررنگ شدند... بعضی را از وقتی تو را هم نفس شدم... و بعضی بعد از امدنت تا ام...
8 خرداد 1391

تو ارزوی منی...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی من در تو خلاصه شده ام... و امشب...تمام دعاهایم را روانه ات میکنم خودم را فراموش کرده ام...مدتی است...و شدم تو! امشب خلوتی دارم...با خدایم...با تو...با خودم... اینهایی که ارام در گوشت زمزمه میکنم...اینها تمام ارزوهایم برای توست... و تا نفس میکشم....آمین گویم... باشد که مرغ آمین صدایم را بشنود... میدانی؛ چقدر میخواهمت....ارزوی من؟میدانی؟! میخواهم برایت....بهترین ها را.....و دعا میکنم برایت...عاقبت بخیری را... و یادم میماند....تمام کسانی...
4 خرداد 1391

بی نظیر من...!

تمام سلول های بدنم.. تو را میخواهند... نگاهت که میکنم...حض میکنم... میگویم تو زیباترینی... نیافریده خدایم مثل تو را... بی مانندی...بی نظیری لبخندت...ذوبم میکند...حالم را عوض میکند... تو که باشی چرخ روزگارم بر وفق مراد میچرخد... دنیا را میخواهم برایت... فدایت میشوم..با تمام وجودم...بی منت! ارامم میکنی... نفس هایت...مرا تا سرحد جنون میبرد...اغراق نمیکنم... نفس هایت میگویند تو هستی...و ان لحظه من میتوانم نفس عمیق بکشم ...برایت دعا میکنم....نیمی از عمر نوح را برای تو میخواهم... شاید کم است؟...عمر من هم هست جان مادر اضافه اش میکنم خاری..خاشاکی...گزندی...دور از تو باد...همه را به جان میخرم... اشکهایت...نبینمشان...هی...
3 خرداد 1391

بوی دستهای مادرم

چقدر خوبه یه اتفاق خوب عزیزات رو دور هم جمع کنه یه اتفاق خوب مثل جشن تولد تو! هفته پیش این موقع خونمون پر بود از مهمون و سر و صدا و تولد و.... خوش گذشت...خیلی همش مدیون همکاری تو گل پسرمامان بود. خیلی ها از راه دور اومدن...خیلی ها اولین بارشون بود می امدن... مادرم....تو از همه خوش تر اومدی... هنوز خونمون بوی حضورت رو میده...هنوز کشوی فریزم رو که باز میکنم بوی دستهات میاد... سبزی های نیمه سرخ شده...بسته های اماده ته چین لوبیا...فسنجون دست خودت....باقالی...و... من فدای این همه مهربونی میبینی مبین این مادر منه ....تمامش عشقه و بس! و من دیدم چه قدر دان بوسیدی و بوسیدی مادرم رو شیرین پسرم . روزش شد و اینجا بود......
29 ارديبهشت 1391