مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

بوی بهار ...

امروز چندم اسفند است؟؟ چرا همیشه اسفند بوی بهار میدهد؛ بوی عید؟! بهار امسال...برایم بهترین بهار است؛ بهترین چون تو هستی...پسرم تو هستی شکوفه ی بهارم تو هستی و اولین بهارت را میبینی...و این یعنی اغاز قصه ی زندگی عمرت پر بهار...زندگی ات بهاری بهارم...زندگی ام...شکوفه ی نارنجم     تو بهاری برای من تو تحول زندگی مایی...و تو همه ی خوبیهایی همه ی همه ! این روزها فکر میکنم خوب تر از تو ؛ خوب تر از اکنونم مگر هست...؟ و اینده ی روشن تو.....یادم می اورد .... خوبی دیگر را ... تو باشی همه چیز زیباست....دلبندم نفس بکش... بوی نو ...اخ که چقدر این بوی نو را دوست دارم بوی ملحفه های شسته ی مادر...
10 اسفند 1390

مادرانه ای نو!

تغییر کرده ام حس میکنم....خیلی وقت است اما... این روزها ؛هربار تو را میبینم حسم قوی تر و افکارم پررنگ تر میشود تا قبل از این مادری بودم که مادرانه هایم را به پایت میریختم شاید رفتار تو متحولم کرد... فهمت...درکت...عکس العملت ... بزرگ شدی پسرم دیگر ان کوچکی که با هر صدایی میترسید ,نیستی... میترسی! اما میخواهی بدانی صدا از کجا بود؟! پسر کوچولوی من...حالا قبل از هر شیطنتی سرت را میچرخانی و من را پیدا میکنی...لبخندم را میخواهی برای ادامه دادن و بین شعر خواندن من....*یکیش به من اب داد   یکیش به من نون داد* تو تکرار میکنی ابه ابه وانگشتان کوچکت را به علامت خواستن اب تکان میدهی... دیگر موقع غذا خوردن منت...
2 اسفند 1390

اول تو...

  بند نمی اید دوست داشتنت... مثل انکه شاهرگ احساسم ؛ بریده باشد! دارم با لپ تاپ کار میکنم....دوتا دست کوچولو رو پشتم حس میکنم از کمرم میگیره و بلند میشه و اروم تو دلم میگم یاعلی....برمیگردم و دوتا چشم معصوم میبینم و لبخندی که برای من همه چیز است توی اشپزخونه مشغولم...دوتا دست کوچولو پاهامو میگیره و کم کم بلند میشه و دستاشو محکم تر میکنه...و بالا رو نگاه میکنه...و من از بالا دوتا چشم معصوم و یه لبخند ناز و زیر گردن سفیدت رو میبینم....اخ فدات توی اتاقم دارم به کارام میرسم...یه صدای ناز میاد یه ملودی خاص...برمیگردم و تو چارچوب در یه پسر کوچولوی دوست داشتنی و دوتا چشم معصوم و یه لبخند بی نظیر....و دوباره صدام میکنه م...
11 بهمن 1390

کاشکی میشد بهت بگم...

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم.... جان دلم ؛ مبینم چند شبه اگاهانه صدام میزنی ...ماما پشت هم تو خونه میگی بببب باباب ببااببب....ولی وقتی منو میبینی یه مکث ناز میکنی یه لبخند خوشگل...من فدای دندونات بشم...و میگی ماما؛ صدای تو زیباترین ملودی که تا حالا شنیدم...ظریف...ارام...خوش اهنگ وای که نمیدونی چه حسی دارم...میخواستم مطمئن بشم منو صدا میزنی... شدم ...جون گرفتم...عاشقتر از پیشت شدم چرا اینقدر وابسته ی بودنت شدم...؟!حتی وقتی خوابی...دلتنگت میشم هربار صدام میزنی.... نمیدونی چه میکنی بامن...یه هیجان توصیف نشدنی...مثل وقتی ترن هوایی سوار میشم... نمیدونم این هیجان همیشگیه؟؟ کاشکی باشه ... اشتیاق تو برای...
19 دی 1390

25

تولد امسالم فرق میکرد مادر شده ام همین.. وهمین یعنی همه چیز!!! یعنی حسی قوی...شوری عجیب....برای موجودی از جنس خودت و همین یعنی با تمام وجود بوسه ی قدردانی بر دستان مهربان مادرم ... ممنون برای همه چیز مادر... چرا کلمات گم شدند؟!! چرا فقط احساس حاکم است؟؟!! بیاید میخواهم بگویم میدانم...درک میکنم...میفهممت مادر فدای تو که هنوز هم مادرانه هایت ادامه دارد... پیام امروز صبح ات دیوانه ام کرد...کودکم کرد...تو را خواستم با بی منطقی...با منطق کودکانه...مسافت برایم معنا نداشت پیام مادرم** خیلی دلم میخواست الان پیشم باشی و بغلت کنم؛فدات بشم عزیز دلم ** اما صدای نفسهای...مبینم...پسر دلبندم...دوباره بزرگم کرد ...مادر شدم...
7 دی 1390

مرحله ای دیگر...

دیشب مرحله ای دیگه از مادر بودنم بود...ولی سخت ! سختیش بخاطر دیدن اشکای گوله گوله ی تو بود نفسم؛اشکایی که تا حالا اینجوری خودشونو نشون نداده بودن...دلم کنده شد! دیشب...ساعت ٢:٢٥ دقیقه صدای جیغ بلند تو منو از خواب پروند...جیغهات قطع نمیشد...گریه هم مهمون چشمای نازت شد...خدا این اشکای پسر صبوره منه؟؟! مبین,ماه دلم هرکاری میکردم اروم نمیشدی اصلا چشماتو باز نمیکردی بابایی هم تلاششو برای ارامشت کرد اما... وای چقدر احساس ناتوانی میکردم...هرکاری میکردم اروم نمیشدی و باز هم اشک های تو!!! بعداز نیم ساعت گریه و جیغ؛بالاخره ارومتر شدی اون موقع تازه به چشمام نگاه کردی و من ذوب شدم...مردم... برات دست دسی برگه عدس ...رو خو...
8 آذر 1390

کاملا مادرانه برای بی نظیرترینم

پسر بی نظیرم هر روز عاشقترت میشوم وهر روز فکر میکنم امروز نهایت عشق است اما.... فردا می اید و من.... خدا را سپاس میگویم از این نعمت عظیم ... مادر بودنم !!! شیرخواره من... شیره جانم هزاران بار بکامت باد . لحظه ایست ان لحظه !!! ان لحظه ای که مرا با تمام وجود نازنینت طلب میکنی... کاش زمان متوقف شود. خلوتی دونفره ؛من و چشمان ناز تو, من و دستان کوچک ت ,عشق من و ارامش تو.. مادرانه هایم ارزانی ات مگر نمیدانند ارزوی من داشتن تو بود؟!! پس دلیل افسوس و دلسوزی برای ترک دانشگاهم چیست... ؟؟؟؟ مگر نمیدانند من در تو خلاصه شده ام... مرا همین حس لحظات ناب بس است...! بی نظیرم؛ بدان برای درس و کار هیچ گ...
7 مهر 1390