مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

عجیب ولی واقعی!

یا حکیم... امان از این دندانها.... چند شب خواب راحت را از چشمای نازت دزدیدن...ارام نیستی...انگشت اشاره به دهانی...اب دهانت کشدار و بلند شده...بهانه گیری و خواستن من....گاهی فقط بغل...باج هایی که برای ساکت کردنت میدهم و منجر به کثیفی یا خرابکاری میشوند...نه گفتنهای بی دلیل...اشکهای گوله گوله ات برای خواسته های کوچک که تا بحال سابقه نداشت!!!...کم شدن تایم خوابت...بیداری زیاد و کسلی و خواب الودگی... گویی میدان جنگ است...جنگی نرم بین من و دندانها و تو... این بین ، مسئولیتهای من  و کم و کاستی هایش بماند... گاهی کم می اورم... درست مثل دیشب...همه چیز باهم...توی ماشین...این وسط کرم ضد افتاب داخل داشبورد هم جمعمان را جمع کرد...با...
2 آبان 1391

فقط برای خدا...

به نام خودت که ارامش بخش است سلام خدایم... میشود قسمت بدهم؟ به حرمت مادر بودنم..به بهشتی که خودت وعده اش دادی...به پاکی و قداست و معصومیت محض مبین...میشود ؟ میشود قسمت دهم؟ به خودت...که مهربانتر و رئوف تر از تو؛ خودت هستی و بس... میشود قسمت دهم...به تمام مادران...به شیره ی جانم...به دعای نیمه شبم وقت شیر.... میشود؟ تو خدایی کن و دعایم را آمین گو.... خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایم...... مادر کن هر زنی را که آرزویش است...خدا...دو نفره های عاشقانه را با وجود فرشته ای پاک از جنس خودشان عاشقانه تر کن... خدا این معجزه ات را به صفا ی دل زنان سرزمینم بچشان....معجزه ی بهار زن بودن را.... مادر شدن...
29 مهر 1391

من یک مادر هستم!

 به نامش که جانم داد... نفس بالنده ی من؛ مبین!  با توام...چرا اشباع ت نمیشوم؟ چرا هرچه نگاهت میکنم حریص تر ت میشوم؟ چرا هر روز برایم زیباتر ی ؟ چرا عطر تن ت را هرچه عمیق تر نفس میکشم کم می اورم؟ چرا وجودِ کوچک و لطیف ت اینقدر ارامم میکند؟ چرا نفسهای ت را میشمارم؟ چقدر گرما و بوی دهان ت را دوست دارم ... چرا چشمهای ت ...نگاه ت دلم را هر بار میلرزاند؟ چرا تو میخند ی من دلم پر میکشد؟ چرا جــــــــــــانم در مقابل هر نفس ت فدا میشود؟ چرا تمام آرامشم با بودن ت کامل میشود؟ چرا دل نگران هر لحظه ات هستم؟ چرا آنقدر   دوستت دارم پسر....اصلا قدری ندارد! من در تو تمام شدم... چقدر باید شاکر ...
18 مهر 1391

حیات من!

شاه دلم! دلم میخواهد برایت حیاط بخرم.... دلم میخواهد تو هم درست مثل من کودکی کنی...دلم میخواد صبح ها که خورشید خانوم زندگیت دامن زردش را پهن میکند...اولین دغدغه ات همبازی ات باشد...خانه ی دایی...حیاط! دلم میخواهد تو هم جمعه هایت پر از همبازی های قد و نیم قد باشد...همان هایی تا عصر جمعه میتوانستی خوب لی لی و زو و شیطون فرشته و ...بازی کنید.... دلم میخواهد تو هم حیاط خانه ات را اب بپاشی و با اب بازی تابستانت را خنک کنی....دلم میخواهد تو هم مثل من شاه توت های تک درخت پیر خانه برایت حکم کیمیا را داشته باشند...دلم میخواهد تو هم زیرزمینی داشته باشی تا بتوانی از پله هایش سر بخوری اگاه از درد پای بعدش...دلم میخواهد تو هم کوچه را با افتابه اب...
24 شهريور 1391

این یعنی زندگی!

ساعت 3...ظهر گرم تابستون مبین بهونه میگیره... مامان مبین میخوای بریم لالا؟؟اره؟؟اره؟؟ مبین: آیه ...آیه...سرشو از بالا به پایین تکون میده لالالالا...سرشو به طرفین! بغلت میکنم...چندتا بوس...جیگرم خنک میشه. کولر رو میزنم و میریم رو تخت مون... تو چی میگی؟ دوتا...دوتا....و بقیه عشق بازیت! دراز میکشیم و دستم رو میذارم زیر سرت و شیر میخوری... دست نوازشگرت شروع میکنه به ناز کردنم...و من میمیرم برای لطافت روحت و دست بهشتی ات پسر! منم موهای نازت رو نوازش میکنم و برات لالایی میخونم... دلم میخواد بدونم به چی فکر میکنی...یهو زل میزنی تو چشمام و منو عاشقتر میکنی... من اما....هر بار که دستم میره لای موهات..میرم به فردات...به امروز...
11 مرداد 1391

ارزوی مادرانه!

تو تمـــــــــــــــــــــام ارزوی منی...تمامش... کی میشود تو را مردانه ببینم... همچون پدرت... سرم را بالا بگیرم و بوسه ام را بر صورت مردانه ات بزنم و ته ریشت... زبری ته ریشت تلنگری شود برایم که تو دیگر کودک نیستی...مرد شده ای.. اما بگویمت پسر..مردانگی فقط به بلندی قامت و صدای بم و ته ریش نیست...مردانگی میخواهی...امامت را ببین...علی(ع) مرد مردان است مادر!بیاموز انچه باید... مبین... صدساله هم که بشوی...باز هم برای من همان دردانه پسری...بچه امی! دوستت دارم...تا وقتی مادرت هستم! خدایام ارزوهایم را بر بال قاصدک دعا برایت فرستادم...   ...
4 مرداد 1391

قهر و آشتی

قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی                قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا    حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی                    روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا   کوچک امروزم...بزرگ مرد فردایم... میخواهی...میگویی...استقلال پیدا کردی... ندهمت چه میکنی؟؟قهر...؟ دستان بهشتی ات را روی صورتت میگذاری و لب ورمیچینی...نگاهم میکنی...و رویت را برمیگردانی؟ من چه کنم... چه کنم...که این تصویر را هنوز خوب هضم نکرده ام...هنوز حلاوتش را اشباع ...
31 تير 1391

ماما

حیات من... نمیدانم چه بگویم...چگونه وصف کنم... ماما صدایم کردی...بعد از کلی انتظار! بعد از اولین عیدانه ات دیگر نگفتی ام...هدا خطابم میکردی... و دیشب... گفتی ماما بخدای افرینشت قسم....حس کردم مالک دنیایم...دلم خالی شد...مو بر تنم راست شد... میدانی چه حسی داشتم؟ حس شیرین اولین عاشقانه ی من و پدرت...که خطابم کرد: خانومم ! ماما صدایم کن...هرچقدر میخواهی...جز جان چیزی نخواهی شنید... مبین...پسر خودم...مهربان دلبندم چقدر خوب که مادر شدم... مادرم کردی.. ماما صدایم میکنی.. نعمت بر من تمام شد. دیگر چه میخواهم جز ارامش و سلامتی؟ خدایم شکر... تو میگویی ماما و من مسئول تر در برابرت. باز هم بگو ماما... باز ...
24 تير 1391

امتحان...

دیشب امتحان داشتم امتحان مادری... خدایم خوب امتحان میکنی...سخت...شکر که مراقبش تو هستی...خودت! نمیدانم نمره ام چند شد... موضوعش جگرگوشه که باشد...همین که پاس کنی کافی است... دو روز است اسهال داری...و دیشب 5بار بالا اوردی... هر بار من جگرم اتش گرفت...میدانستم چه حالی داری... شکمت خالی بود و عق میزدی...یاد ایام بارداری افتادم! نتیجه اش....سه پتو..دو  ملافه...دوش اجباری من...تعویض لباسهایمان هربار...گریه های تو...اب بیده گفتنت که از سر سردرگمی ات بود...بیداری پدر...پوشک خیست...و... بالاخره خوابیدی... ساعت 6 و نیم روی پای پدر...روی شکمت... خداکند زود خوب شوی... خدایم...نمره ام هرچه شد...دیگر از این امتحانهای سخت نگ...
23 تير 1391