مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

شیر...

به طرفم می ایی... مشغول هر کاری که باشم... خودت را به من میچسبانی.... محکم! منم محکم بغلت میکنم...میخندی...     به طرفم می ایی... مشغول هر کاری که باشم... خودت را به من میچسبانی ....محکم ! منم محکم بغلت میکنم...میخندی... همه ی اینها میگویند تو شیر میخواهی... این روزها با دهان بهشتی ات لبهایم را میبوسی...فقط لحظه ی شیر .........ممنون برای مهربانی بی نظیرت. لحظه ی شیرت که میرسد... به جان خودم قسم...چنان ذوقی میکنم....چنان قندی در دلم اب میشود...چنان هیجانی مرا میگیرد...انگار بار اولم است... با هم دراز میکشیم....تو انقدر عجله داری...دهانت باز و... شیر میخوری جان دلم ... یکسال است هر بار شیر ...
27 ارديبهشت 1391

فرشته ی یکساله ی من هنوز بال دارد...

روز میلاد تو,معراج دستهای من است؛ وقتی که عاشقانه تولدت را شکر میگویم... تو یکساله شدی نفسم؟! چه ارام... چه خوش... چه باعظمت... خدایا چقدر دوستم داری ...ممنون... مبین ؛یکدونه ی من دلم برای تمام 365 روزی که با هم بودیم تنگ شد...به همین زودی! و  ارامشم برای روزهای خوب پیش رو... مبینم؛ پارسال چنین روزی پر بودم از انتظار ....برای دیدن روی ماهت خوابم نمی برد...تا ساعت عاشقیمان! و امسال... باز هم  خوابم نبرد... هنوز منتظرم ...و این برایم عجیب است... صدای نفسهایت رو میشنوم... بویت مستم کرده...هر چندثانیه یکبار نگاهت میکنم... همین الان صدای اذان امد... برایت دعا کردم.....
20 ارديبهشت 1391

قوت قلبم

مریضی تو شکوفه ی بهارم... دوران نقاهت... عذا نخوردن... شیطنت و کنجکاوی پسرانه ات که عاشقش هستم ... کارهای مانده ی روزمره ام... تدارکات تولد و قیچی و چسب و کاغذ های رنگی... مهمان و مهمان بازی... رسیدگی به تو و مادری کردنم... دستهای تنهایم...تنهای تنها... با همه ی اینها...خسته نیستم... نه اینکه خسته نمی شوم...منم مادرم و پر میشوم از خستگی... هر روز...خسته میشم...اما... به خدا قسم که یک لبخند تو....لحظه ی خوب شیر دادنت...بازی های ناگهانی ات با من...خودت را به من چسباندن...دستهای به طرفم بلند شده ات...با سرعت امدنت و سرت را روی بدنم گذاشتنت...بوس های گاه و بیگاهت...شنیدن اصوات نامفهموم و مفهموم از دهانت...من را خواستنت......
16 ارديبهشت 1391

یکسالگی مادر بودنم....

در استانه ی یکسالگی مادر شدنم هستم... خیلی تغییر کرده ام...خیلی.... شاید بهتر است بگویم عاشقانه تغییر کرده ام...نرم و لطیف...تلاشی نبوده...همه ذاتی و مادرانه بود...همه به عشق فرزندم بود...واین جای شگفتی دارد... و این یعنی خدایم خیلی هوایم را دارد... یکسال است ... شبها اگاهانه...کم خواب...یا اصلا نخوابیده ام...منی که عادت به زود خوابیدن و سحر خیزی ام زبانزد بود... یکسال است...با عشق هر روز پوشک تو را عوض کرده ام ...پاهای نرم و پنبه ایت را شسته ام...منی که جوراب های خودم را دوست نداشتم با دست بشورم...و ماشین لباسشویی زحمتش را میکشید... یکسال است...لباسهای یک وجبی ات را اول لکه گیری میکنم بعد با دست اب میکشم و بعد مینی واش ......
15 ارديبهشت 1391

منتظرم...

نمیخواستم این پست رو بذارم.... ولی اینجا نگم میترکم! می بینی ٧ روز تا تولدت باقی مونده و من در تدارک بهترین جشنی که میتونم برات بگیرم.... و تو؛ الهی درد و بلات همش یهو بیاد سراغ من..... الهی من جای تو داغ بشم...نه اینکه هربار که شیرت میدم دستم...سینه ام...لبام بسوزه...از تن داغت... الهی نباشم و اینجوری نبینمت... بسه دیگه ٤روز تب بسه برای یه بچه ی ١١ماه و ٢١ روزه...امروز روز پنجمه مگه چقدر جون داری تو؟! من فدات...من فدای دست و پای لرزونت.... حالا سرفه هم اضافه شد.... من صدقه ی وجودت بشم....منتظرم...منتظرم زود خوب بشی........ دیگه برام مهم نیست وزنت داره کم میشه...دیگه برام مهم نیست زیر چشمات گود افتاده....دیگه برام مهم...
13 ارديبهشت 1391

تب...

 داغی جان مادر.... انقدر داغی که پاشویه هم جواب نمیدهد... انقدر داغی که دلم ...دلم گرفت... نمیخوام اینجوری ببینمت....اصلا!!! من مبین وروجک خودمو میخوام....دلم میخواد همین الان ساعت ٥ و ٧دقیقه ی صبح بیدار بشی و بگی داااا و من دیگه نگران بیخوابیم نباشم... دلم میخواد همین الان دوباره صدای افتادن یه چیزی بیاد...و من دنبالش رو که بگیرم تو رو ببینم و تو بادیدن من بگی اااا.... دلم میخواد همین الان صدای سوت تلفن اشغال شده رو بشنوم...و بعد صدای شکستن چوب های شومینه... دلم میخواد همین الان یکی بیاد از سرو کولم بالا بره و زود رو لب تاب بشینه و نذاره من اینجا باشم تو فقط تبت بیاد پایین! تو فقط خوب باش! اخه من که هیچ وقت از شیر...
11 ارديبهشت 1391

ارزو کردم...

اقای کوچکم... امروز داشتم پیراهنت رو اتو میزدم... عشق کردم....خندیدم...پیراهن یک وجبی مردانه ی تو رو... اتو از سرش به تهش نرسیده تموم میشد.... اخ که پیراهن پسره یکی یکدونه رو اتو زدن چه لذت بخشه... این یعنی تو هستی... عزیز دل مادر؛ دلم میخواد اولین پیراهن دامادیت رو خودم اتو بزنم ....ان شاالله... نفسمی بخدا.... ...
10 ارديبهشت 1391

روزی...روزگاری

چند روز پیش پای صحبتهای یک پدر نشسته بودم... مهربان... مثل همه ی پدرهای دنیا... از بچه هایش میگفت...بچه هایی که امروز قد کشیده و برای خودشان کسی شده بودند... پرسیدم...از کودکیشان...باز هم :چقدر دوستشان داشتی...همه را اندازه ی هم؟؟ و او گفت... از موهای طلایی و فر پسرش که روی شانه هایش میریخت...از مهربانی و ناز و ادای دخترش...از پسر بزرگش و غرور کودکانه اش که عاشقش بود و باید پسرک 5-6 ساله را اقا صدا میکرد...از بچه هایش گفت... وقتی داشت از کودکیشان حرف میزد میخندید...لبخند شیرینی داشت...و گفت همه را یک اندازه دوست داشتم...میگفت هرکدام شیرینی خودش را داشت! میگفت تمام تلاشم را برایشان کردم...تمام تلاشم را!!! خالصانه و بی توقع...
28 فروردين 1391

29 اسفند...دعا

  29 اسفند89بود من ؛زنی باردار با شکمی بزرگ حامل فرشته ای که همه نگرانش بودند...ورم دست و پا...احتمال زایمان زودرس...استراحت مطلق...من و تو و بابا...چشمان نگران مادرم...خانه نشینی خانواده ام بخاطر ما...مهمان پذیری...انقباضات رحمی...سیسمونی...اهواز...  درست 29 اسفند 31 هفته داشتی...فرشته ای در من...هم نفس کوچک....تکان خوردنت...نجواهای شبانه مان...سکسکه های هر روزت...و حس خوب زندگی تازه! هرکس مرا میدید میگفت دعا کن ...برای همه...تو بارداری...دعایت میگیرد...و من دعا میکردم ....برای همه...و برای تو پسر شیرینم باهم دعا کردیم دعاهایمان یادت هست؟!......یکسال گذشت... 29اسفند90 است! مادر شده ام! شکر......
29 اسفند 1390