مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مـــامـــان

یالطیف... همین امشب شنیدم... بلنــــــــد گفتی: مــــــــــــــامـــــــــــان! و من دوباره مادر شدم...برای یک عمر! با همین نون آخر که اینقدر مشتاقش بودم... می دانستم دل می لرزاند؛ درست مثل همان *اُدایی* که پیشی گرفت از همه! که باز از خود بی خودم می کند...درست مثلِ همان اولین *ماما* یی که گفتی..که عاشق می شوم درست مثل وقت شنیدنِ *ماما هدا*... اما شیرین تر از تصورم بود... مامان... وای عزیز دلِ مامان... نون آخر شاه دلم را ماتِ تو  کرد... مبین! مامان فدات بشه. شکرالله. یاقادر..کاش...آنها که دلشان به بخشندگی ات گرم است ...گوششان روزی *مامان* گفتنِ عزیزِ دلشان را بشنود... آمین. ...
17 اسفند 1391

رویای دیروزمی....

سبحان المبین من همیشه دلم پسر میخواست... یک پسر از آنها که شیطنت و شور و هیجان تمام وجودشان را پر میکند...دلم پسر میخواست...از آنها که پر از انرژی و فکرهای بکر بودند...دلم پسر میخواست...از آنها که مثل تو اند مبین !!!! و تو امروز همان پسری هستی که من دلم میخواست...همان برق نگاه سرشار از شیطنت و کودکی همان فکرهای بکر و شور و هیجان و نشاط...در عین آرامـــــــــــــــشت. ولــــــــی نمیدانستم مادرِ همچین پسری بودن دل میخواهد....فکر اینجایش را نکرده بودم....فکر دلِ مادرانه ام را نکرده بودم... حسابِ وقتی صندلی کوچکت را برعکس میگذاری و درعین نداشتن تعادل سعی در بالا رفتنش داری و صدایم میکنی ماما بِبی منو! را نکرده بودم حساب وقتها...
8 اسفند 1391

نازِ دلم...

سبحان المبین پسر کوچولوی لطیف و با احساسم... این روزا وقتی در حال انجامِ کارهای روزمره امم و اتفاقهای کوچیک برام میافته که ناخودآگاه صدای درد کشیدنم در میاد...یا حتی اشکی که ناشی از انگشت کبودم روی گونه هام میریزه و یا ... هرجای خونه که باشی... صدای قدمهای کوچولوت رو میشنوم...میدوی...خودتو بهم میرسونی...خوب نگام میکنی...میگی: مـــامــــا؟! ماما...ماما؟! میگم جــــــانم... من فدای تو و احساست که میدونی تُن صدام فرق میکنه...که بغلم میکنی...نازم میکنی...الکی یه جا رو اَته میکنی...که سرتو میذاری رو شونه ام...که بوسه های سخاوتمندانه اتو روانه ام میکنی..که حالمو خوب میکنی....که بنا به موقعیت باهام شوخی میکنی...که نــــــــــــــــ...
3 اسفند 1391

مادر عادی...

دوستت دارم به همین سادگی... و افتخار میکنم...به اینکه من یک مادر عـــــــــادی ام... درست مثل... نویسنده: سمانه امیری روزگاری مــــُـــــد بود که مردم، با چیزهایی به هم پز می دادند!! چیزهایی فاقد ارزش حقیقی، مثل تمکن مالی، زیبایی ظاهری، موقعیت شغلی و … پز دادن و به رخ کشیدن به هیچ عنوان و با هیچ توجیحی قابل قبول و اخلاقی نیست … اما وا اسفا که روزگاری چون امروز، یکی از ارزش های والای انسانی، که جلوه ی بی بدیل مهر خداوندی ست دستمایه ی به رخ کشیدن شده است؛ مـــــــــــــــادری !!!! آری مادری! این روزها و در این مجازی کده،(که از بسیاری جهات کم از دنیای واقعی ندارد، و تاثیر آن بر زندگی واقعی غیر قابل اجتنا...
2 اسفند 1391

پیامبرٍ کوچک من.

هوالمبین... مبین، سیاره ی کهکشانِ دلم. یه لحظه های اجتناب ناپذیری که شاید تعدادشون به شمارش انگشتای دست هم نرسه ، هست تو زندگی ادم...این ادمی که میگم شامل منِ مادر هم میشه....که همه چیز دست به دست هم میدن و منِ مادر رو به یه درجه ای میرسونه که باید خودم رو کنترل کنم...وگرنه با یه تلنگر ؛ هرچند کوچیک....حتی به کوچیکیه ریختن باقی مانده ی لیوان آبت روی سرامیک و آب بازی شادِ تو...ولی بشکنه و حرکتی رو انجام بدم که دلِ مادرانه ام تا مدتها با یاد اوریش بلرزه...این حرکت میتونه یه نَــــــــــــــکُــــــــــــــن! ِ بلند و بالا و محکم باشه!.... ولی گاهی همین "نکن های " بی موقع همچین چشمای شادِ جگرگوشه ات رو پر از غ...
23 دی 1391

بوی محرم.....

یا حق... پسر..پاک سرشتم.. باز محرم امد...باز هجوم احساس...چقدر به این ماه نیاز است...چقدر به موقع می اید همیشه! اعترافی کنم؟ تا قبل از تو اشکهایم............؟! قدمهایت پسر... سبز بود ...اشکهایم از سر همدردی شد...اشکهایم از سر ناتوانی شد...کاش من بودم...کاش یک سرباز بیشتر داشت امامم . میدانی این روزها... می اندیشم...خوشبحال مادر وهب...احسنت...چه کردی زن؟!! کاش قدمهایم را جای پایشان بگذارم....دلم میخواهد...دعایم همین است...کاش لایق باشم.. میخواهم تو را حسینی پرورش دهم....شاید هم تو امدی تا مرا حسینیِ واقعی کنی... راستی...من فدای تو که برای حسین سینه میزنی...من فدای تو که سیه پوشش هستی...من فدای تو که به وقت گریه هایم...
10 آذر 1391

تبِ نور....

بسم الله النّوُرِ... آهای آقای تب! میشه دست از سر و بدن فرشته ی پاک من برداری... جایی برای ماندن میخواهی؟ بیـــــــــــــــا این بدن ِ من ارزانی تو! فقط خواهش میکنم تو را با این پسر کاری نباشد.... آبش کردی رفت.... برو...خواهش میکنم....دعای نور را برایت میخوانم...تا دستت را بگیرد و راهی خانه ات کند...برو.... من مادرم...دلم کوچک شده...درست مثل گنجشک...ترس دارم...از تو میترسم...از حرارت درجه درجه ات... برو....پاره تنم را راحت بگذار....میخواهد بدود و بازی کند و شاد باشد!!! برو که خواب و خوراکمان را گرفته ای... برو....بسم الله نوُر النّوُرِ... +عصر عزیز دلم را دکتر میبرم...دعا کنید! اقای دکتر : اوه اوه عجب لوزه هایی...! ...
30 آبان 1391

فرق میکند...

این تغییر تُن صدایت....درست و بجا....عاشقم میکند! یک بسته سویا را روی زمین اشپزخانه خالی کرده ای....من مشغول گردگیری هستم....صدای نچ نچ ممتد و پشت همت می اید...سراغت می ایم...سرت را بالا میگیری و دوتا نچ نچ همراه تکان سر تحویلم میدهی یک آخخخ می گویی و میخندی... از آن خنده ها که چین دور لبخندت زیاد میشود و بینی ات موش میشود و چشمان سیاهت تنگ....مثلا خودت را لوس میکنی... خودم را سفت میگیرم...تا فوران نکند احساسم و بوسه بارانت کنم... میگویم :چکار کردی؟ میگویی: مــــــــــــا مـــــــــــــا! ماما! بَبَل ! آخخخخخ...نوچ نوچ نوچ.... این ماماها با بقیه فرق دارد....تُنش ..لحنش...تغییر میکند... این ماماها دلم را  سَند میزند ش...
12 آبان 1391

دانه ی بهشتی من!

این روزها... یقین دارم...دانه ی بهشتی انار هایمان...سهم تو ست! تو یی که از بهشت امده ای... نوش جانت پسر... آدینه ی کودکی ام... انار م را دان میکردم...دانه دانه اش را میخوردم...چه سفیدهای ترش را... چه له شده های بی رنگ را...میخواستم دانه ی بهشتی اش از انِ من باشد.. امروز تو از آنِ منی.. بهشتِ من ! دانه ی بهشتیِ انار به کارم نمی اید..نوشِ جانِ تو ! عاشق میشوم وقتی میگویی ماما اَنــــــــــــــــا... خدایا اینها همه به لطف نگاه مهربان توست! ...
8 آبان 1391