مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

روزه ی شیر مادر....

سبحـــــــــــــــــــــان المبــــــــــــــین  ١٠تیر..نمک آبرود...توکل برخدا کردم و شیر بیداری ات را تمــــــام کردم... همان شیرِ تدریجی که سه ماه بود کم و کم تر شده بود... که بالا و پایین داشتیم..کم و زیادش کردیم....که زمزمه های وابستگی می آمد... گفتم * مبین دیگه می می شیر نداره...ببین...تو همه اش رو خوردی و تمومش کردی...اگه بخوری شیر تلخ میاد تو دهنت بدت میاد...* و تو نخوردی...خودمان را آماده کرده بودیم...چهارنفری برای *جنگی با احساس*....امـــــــا تو روی ما را سفید کردی...صبوری ات سوغات همان *والعصر* ها ست جانم؟!!! بعد از ٥ قصه...مظلومانه خوابیدی... و این داستان ٩ شب ادامه داشت...هرشب روزمره هایمان را قصه ...
19 تير 1392

والعصری مادرانه...

سبحان المبین می خوانی و سرچ می کنی و گوش هایت را ورِ دلِ آنها که قبولشان داری ، تیز می کنی... چشمهایت می چرخد همه جا...حتی کانال که عوض می کنی کافی است چیزی در این مورد بشنوی... توی ذهن ات قبل از آمدنش هزار تصمیمِ‌ کبری می گیری!!!! بماند آن قضاوت  های ناعادلانه .....که اگر من بودم چنین و چنان! ...اشتباه است....احساس ندارد...و توی دلت زیر سوال بردنشان! خودت را خــــــــــــوب آماده میکنی...برای پیاده کردنِ اندوخته هایت....فکرت...آنچه درست می پنداری و ایده آلِ مادرانه ات. کودکت بدنیا می آید....و تمــــام اطلاعاتت پــــــَــــــر!!! مادرانگی هایت شروع می شود...به خودت می ایی می بینی تمام دغدغه ات شده پوشک و لباس و میزانِ...
5 تير 1392

هدیه ای برای خودم

یا حق... برای خودم...که مادرِ مبین دوساله ام.. برای خودم...که هنوز اول راهم برای خودم...که میدانم دو تا سه سالگی مهمترین مرحله ی بالندگی است... برای خودم...که نیاز داشتم... روزِ تولدت هدیه خریدم و در آخر جشن به خودم تقدیم کردم... و با هم قدم در دوسالگی گذاشتیم...من و تو ی دوساله!!! باید بدانم...باید بخوانم..باید با تو هماهنگ باشم... تو دو سالگی ات را خــــوب زندگی کن...پسرم شکر برای تو. کتاب مادر یک دقیقه ای چقـــــــــــــدر عاااااااااااالی بود....چقدر اش را اگر میخواهید حتما تهیه کنید....ممنون دکتر سلطانی مهربان...برای معرفی این گنج!!! این کتاب فقط گوینده نیست...دستورالعمل دارد... کلید های رفتار را تازه شروع کرده...
30 ارديبهشت 1392

دو سال کامل!

یا لطیف.. عزیزترینِ مادر خواستم شبِ تولد حضرت فاطمه از شیر بگیرمت... هیجانم درست مثل روز کنکورم بود...مثل روزهای قبل از ازدواج....مثلِ روز زایمانم...مثلِ... تصمیم را گرفته بودم...درست شبِ قبل اش... بابا حسین...چیزی گفت... از من خواست که تا دوسال کامل شیرت دهم... دوسال کامل...! یعنی درست از ٢٠ اردیبهشتِ ٩٠ تـــــــــــــــــــــــــا ٢٠ اردیبهشتِ ٩٢!!! و من به احترام همسر و پدر...چند روز دیگر با عشق شیره ی جانم را تقدیمت کردم... چیزی به پایان نمانده...امـــــا، آرام ترم....خیلی...تو هم همینطور... شیره ی جانم هزاران بار گوارای وجودت نازکت....بهشتی کوچکم. خدای مهربانم....بی نظیرم...رحیم و بخشند ام....رسم بندگی ات را چه خ...
18 ارديبهشت 1392

خانه ی کوچک مــــا...

سبحان المبین همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی کلید می اندازم... وارد خانه می شوم..کسی نیست! کفشهایم را در می اورم...جاکفشی پُر است...باز نامرتب! کفش قهوه ای ام را کسی با مشکیِ مردانه جفت کرده....جایی بین کفشها برایش پیدا میکنم...چشمم به دو جفت کفشِ کوچکِ  سایز ٢٢ می افتد،لبخند می زنم... تشنه ام! راهم را به سمت آشپزخانه کج می کنم...باز درِ شیشه ای ویترین باز است...و صندلی زردِ کوچک  با عکس پو زیرش است...و مثل همیشه چندتایی خرمای خشک دورِ ظرفِ پذیرایی ریخته ،لبخند می زنم... آب می نوشم...با یخچالِ باز...عادتم است!نگاهم می چرخد ،تخم مرغ های رنگی و ظرفِ کوچکِ ماکار...
14 ارديبهشت 1392

یه پسر دارم شاه نداره...

هوالمبین یه پسر دارم....شــــاه نداره... همیشه عاشق این شعر بودم... و این روزها برایت میخوانم..که صورتت را ماه ندارد...که شاه می اید با پرنسس هایش...تو را برای پرنسس کوچکش طالب است...که آیا بدهم آیا ندهم.... و تو با من همراهی...میگویمت...یه پسر دارم...میگویی : داه نداره....و.. اینها بهانه است...برای بوسه هایت..برای مهربانی هایت....برای نوازش هایت...که این روزها درست نقطه ی حساس دلم را نشانه رفته اند...که اشکم از مهربانی ات زود مهمان چشمم میشود...که باز نفسم میگیرد....که دلم می لرزد...که خــــدا را شکر می کنم. این مهربانی ات همان بهشت است که خدا وعده داده؟؟!! ...این آغوش های ناگهانی و محکم و پر...
20 فروردين 1392

پسرم شکوفه ی بهارم

یا حق. آرام جانم... شکوفه ی بهارم... باز بوی بهار و تداعی لحظه ی دیدار من و تو... باز تو و تازگی و رنگ باختن بهار... خــــوب نگاه کن... ببین چه کردی...چه خواهی کرد...نکند بهاری بگذرد و بهاری نشوی... دلت را صیقل بده.... یکرنگی کودکی ات را در صندوقچه ی قلبت نگاه دار... برای روزگاری که می اندیشی زمستان است و بس!! برای روزهایی که به انتظار بهاری... بدان...بخواهی می شود...و خدایت ...او را داری غمت نباشد...که نزدیک ترین است به تو. بدان تا همیشه برایم ؛ تو بهـــــاری...بهاری ام میکنی...قدمهایت سبز است...دستانت عطر بهارنارنج می دهد...نگاهت گرم است...وجودت شکوفه باران است... بهار مبارکت باد...شکوفه ی بهاری ام. چقدر ...
18 فروردين 1392

همین امشب....

هوالمبین... همین امشب... " گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم! فضای خانه برای پرواز کافی نبود..." ***مامان دودت دارم*** دیگر چه از خدا میخواهم....نفسم بند آمده بود....عطر دهانت...نرمی تنِ بهشتی ات...پاکی و مهربانی قلبت...مرا می کُشد آخر...مقدسِ کوچکم. من هم دوستت دارم ...تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا قیامت ! شکر خدای بی نظیر...برای این همه عشقِ پاک...الحمدلله.   +شعر از گروس عبدالملکیان ...
28 اسفند 1391

مسئله این نیست...

یاحق... این چه سِرّی است.... که هرچه تو میخوری...گوشتش به تن مـــا می چسبد!؟ لقمه های کوچک تو...مـــا را سیر میکند... تو که نوش جان میکنی...چنان آرامشی مــــا را می گیرد...شگفت انگیز. لذت غذا خوردنت...به من حسِ خوبِ بهترین سرآشپز دنیا را می دهد! مبین،همیشه سرِ سفره ی مادر که می نشینی...به اندازه ی کافی نوش جان کن ...غذایی را که تنها چاشنی اش عشق است و بس. لقمه های زندگی ات حلال جانِ من... راستی آرام میگویم...مهم نیست بخوری یا نه....پسر کوچولوی ده کیلو و خورده ای من..دارم با خودم کنار می آیم...تو همینی...ان شاالله تنت سلامت!!! مهربانا....خودت حافظش باش
21 اسفند 1391