روزه ی شیر مادر....
سبحـــــــــــــــــــــان المبــــــــــــــین ١٠تیر..نمک آبرود...توکل برخدا کردم و شیر بیداری ات را تمــــــام کردم... همان شیرِ تدریجی که سه ماه بود کم و کم تر شده بود... که بالا و پایین داشتیم..کم و زیادش کردیم....که زمزمه های وابستگی می آمد... گفتم * مبین دیگه می می شیر نداره...ببین...تو همه اش رو خوردی و تمومش کردی...اگه بخوری شیر تلخ میاد تو دهنت بدت میاد...* و تو نخوردی...خودمان را آماده کرده بودیم...چهارنفری برای *جنگی با احساس*....امـــــــا تو روی ما را سفید کردی...صبوری ات سوغات همان *والعصر* ها ست جانم؟!!! بعد از ٥ قصه...مظلومانه خوابیدی... و این داستان ٩ شب ادامه داشت...هرشب روزمره هایمان را قصه ...