امتحان...
دیشب امتحان داشتم
امتحان مادری...
خدایم خوب امتحان میکنی...سخت...شکر که مراقبش تو هستی...خودت!
نمیدانم نمره ام چند شد...
موضوعش جگرگوشه که باشد...همین که پاس کنی کافی است...
دو روز است اسهال داری...و دیشب 5بار بالا اوردی...
هر بار من جگرم اتش گرفت...میدانستم چه حالی داری...
شکمت خالی بود و عق میزدی...یاد ایام بارداری افتادم!
نتیجه اش....سه پتو..دو ملافه...دوش اجباری من...تعویض لباسهایمان هربار...گریه های تو...اب بیده گفتنت که از سر سردرگمی ات بود...بیداری پدر...پوشک خیست...و...
بالاخره خوابیدی...
ساعت 6 و نیم
روی پای پدر...روی شکمت...
خداکند زود خوب شوی...
خدایم...نمره ام هرچه شد...دیگر از این امتحانهای سخت نگیر...
نمیتوانم...تنهایم...دلم کوچک شده...مادرم!
خدایم...هیچ مادری را با پاره تنش امتحان نکن....تو خدایی خوب میدانی...باز شکر باز شکر...تو مراقب امتحانم بودی...همین دلم را ارام میکرد...شکر برای خدای خوبم...
نگاهت را از ما برندار...
به امید سلامتی اش...