حیات من!
شاه دلم!
دلم میخواهد برایت حیاط بخرم....
دلم میخواهد تو هم درست مثل من کودکی کنی...دلم میخواد صبح ها که خورشید خانوم زندگیت دامن زردش را پهن میکند...اولین دغدغه ات همبازی ات باشد...خانه ی دایی...حیاط!
دلم میخواهد تو هم جمعه هایت پر از همبازی های قد و نیم قد باشد...همان هایی تا عصر جمعه میتوانستی خوب لی لی و زو و شیطون فرشته و ...بازی کنید....
دلم میخواهد تو هم حیاط خانه ات را اب بپاشی و با اب بازی تابستانت را خنک کنی....دلم میخواهد تو هم مثل من شاه توت های تک درخت پیر خانه برایت حکم کیمیا را داشته باشند...دلم میخواهد تو هم زیرزمینی داشته باشی تا بتوانی از پله هایش سر بخوری اگاه از درد پای بعدش...دلم میخواهد تو هم کوچه را با افتابه ابپاشی کنی تا موقع دویدن و بازی کردن بهانه دست کسی ندهی...دلم میخواهد تو هم دوچرخه سواری را زود یاد بگیری...و ذوق دور زدن دور حیاط بزرگ خانه و کند رکاب زدن زیر سایه ی درختان انگور برایت لذت بخش باشد...
دلم میخواهد....تو خوب کودکی کنی.....درست مثل دیروز من!
دلم میگیرد از این همه هیس و هووووس! از اینکه باید قانعت کنم به پارکینگ خانه بجای حیاط! از اینکه حیاطمان مشاع است...دلم میگیرد از اینکه کوچه هایمان حکم خیابان دارد...بوی مردانگی از کوچه ها رفته...دلم میگیرد از اینهمه تغییر....
دلم میگیرد از اینکه دلت را باید خوش کنم به دوساعت پارک و خانه ی بازی....چون حیاط نداریم...
دلم میخواهد ازاد ...ارام...شاد...کودک...فریاد بزنی...بازی کنی...بزرگ شوی...
میدانی حیاط خانه ها چه شد....روزگار...چرخش تند روزگار...حیاط ها را فروخت....درست مثل لگو بازی تو...خانه ها را روی هم چید...حیاط ها مشترک شد...میدانی چرا...اخر روزگار بچه ندارد...درک نمیکند!
اما ؛ حیات من
تو کودکی کن من زندگی را برای تو حیاط میکنم..........
تو بازی و شادی کن من تمام تلاشم را میکنم....شاید روزی حیاط خریدیم.....ان شاالله
شاید روزی با هم چای عصرانه را زیر درخت حیاط خانمان نوشیدیم....
دوستت دارم حیات من!
خدایا اینها هنوز بوی بهشت میدهند...هنوز فرشته اند...هوای کودکیشان را داشته باش!