قهر و آشتی
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهرتویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
کوچک امروزم...بزرگ مرد فردایم...
میخواهی...میگویی...استقلال پیدا کردی...
ندهمت چه میکنی؟؟قهر...؟
دستان بهشتی ات را روی صورتت میگذاری و لب ورمیچینی...نگاهم میکنی...و رویت را برمیگردانی؟
من چه کنم...
چه کنم...که این تصویر را هنوز خوب هضم نکرده ام...هنوز حلاوتش را اشباع نشده ام...
دلم میرود..تا ثریا برایت؛
میخوانمت...برمیگردی...هنوز دلخوری...شاید اشکی گوشه ی چشمت...نازت را میکشم...میخرمش به قیمت جان!
میخندی...چه زود...چه شیرین اشتی میکنی...چه راحــــــت میبخشی...
بگویمت بهشت کوچکم؛
وخدایت...
همین طور درست مثل تو...یا شاید تو مثل خدا...می بخشد!
زودتر از انچه فکرش را بکنی...راحت تر از انکه در خیالت بگنجد...شیرین تر از تمام لذت ها..میبخــــــــــــــشد...که خداست و رحمان و رحیم!
که خداست و لطیف...
یا لطیفم...یا رحمن و رحیم...یا غفور...یا ستار...
بنده ی کوچکت...روزی...روزگاری...صراطش کج شد ،که نباشد ان روز...خودت راهش را نشانش بده...ببخش..نکند قهرت بگیرد که وای از روزی که به حال خود رهایمان کنی...خدایم...ما کوچکیم..خردیم...قهرمان گرفت از جهل است و...تو خدایی...زود طبل اگاهی را بزن تا گوش جانمان را کر کند...زود حلاوت اشتی را در دلمان بنشان....
اصلا مگر با تو میشود قهر کرد؟؟
مبین...پسرپاکم
زندگی هر چه کرد صبوری کن...که دیدم سرانجامش را و می بینی!
خدا را که داشته باشی فرمانروا میشوی...
نکند با مردمان روزگارت قهرت بگیرد که نبودم و نیستم و نخواهم بود...هم من و هم پدرت!
تو هم اینگونه باش...بزرگی کن...ببخش...که ره توشه ات شود...که بزرگ میشوی...بزرگت میکند..
خدایم...
باز هم تمام توکلم به توست...