عجیب ولی واقعی!
یا حکیم...
امان از این دندانها....
چند شب خواب راحت را از چشمای نازت دزدیدن...ارام نیستی...انگشت اشاره به دهانی...اب دهانت کشدار و بلند شده...بهانه گیری و خواستن من....گاهی فقط بغل...باج هایی که برای ساکت کردنت میدهم و منجر به کثیفی یا خرابکاری میشوند...نه گفتنهای بی دلیل...اشکهای گوله گوله ات برای خواسته های کوچک که تا بحال سابقه نداشت!!!...کم شدن تایم خوابت...بیداری زیاد و کسلی و خواب الودگی...
گویی میدان جنگ است...جنگی نرم بین من و دندانها و تو...
این بین ، مسئولیتهای من و کم و کاستی هایش بماند...
گاهی کم می اورم...
درست مثل دیشب...همه چیز باهم...توی ماشین...این وسط کرم ضد افتاب داخل داشبورد هم جمعمان را جمع کرد...بازش کردی و دنیا را سفید کردی...
بعد از تمیزی و....البته با اهنگ گریه های تو...
وعده ی شیرت دادم...
خودت را پرت کردی توی اغوشم...
بخداااااااااااااااااااااااااااااااا قســــــــــــــــــــــــــــم مبین...
تمام دنیایم عوض شد....حالم خوش شد...خوشبخت ترین شدم...فقط با
عطر تن تو...همان عطر خاص زیر گردنت....همان که هنوز بوی بیسکوییت میدهد...همان که عاشقش هستم...
بلند گفتم...آخ عجب بویی ....عمیق نفس کشیدم....تمام ریه هایم را پر کردم...
تو هم حس خوبی داشتی... شیرت دادم و بوسه هایم را روانه پیشانی ات کردم...لبخندت حاکی از رضایتت بود...
چشات ارامشی داره...که تو چشمای هیچکی نیست...
خواندم و دوباره نفس کشیدم...چشمانم را بستم....خوب بودم...بهترین...با تو...
این لحظه ها ی عاشقانه را با تو بسیار داشته ام...لحظه های اعجاب انگیز!
این هم یک راز مادرانه ی دیگر....هرچقدر هم خسته باشی...جگر گوشه ات..پاره تنت...را که در اغوش میگیری....دنیایت عوض میشود...گاه بوی تنش...گاه نگاه جادویی اش..گاه لبخند شیرینش..گاه حرفی حرکتی...
کافیست...ان وقت است که...میشوی آلیس...در سرزمین عجایب!
شکر خدا...برای کوچک مردِ نازم...که لحظه هایمان را خوش میکند...خوشبختمان میکند...فقط با بودنش..نفسش!
خدا عاشقت هستم