نازِ دلم...
سبحان المبین
پسر کوچولوی لطیف و با احساسم...
این روزا وقتی در حال انجامِ کارهای روزمره امم و اتفاقهای کوچیک برام میافته که ناخودآگاه صدای درد کشیدنم در میاد...یا حتی اشکی که ناشی از انگشت کبودم روی گونه هام میریزه و یا ...
هرجای خونه که باشی...
صدای قدمهای کوچولوت رو میشنوم...میدوی...خودتو بهم میرسونی...خوب نگام میکنی...میگی: مـــامــــا؟!
ماما...ماما؟!
میگم جــــــانم...
من فدای تو و احساست که میدونی تُن صدام فرق میکنه...که بغلم میکنی...نازم میکنی...الکی یه جا رو اَته میکنی...که سرتو میذاری رو شونه ام...که بوسه های سخاوتمندانه اتو روانه ام میکنی..که حالمو خوب میکنی....که بنا به موقعیت باهام شوخی میکنی...که نـــــــــــــــــــــــــازمو میکشی!!!!
حتی روزهایی که کمی تو حس و حالِ خودم میرم...
نازمو میکشی و منو م ی ک ُ ش ی! آهای دنیــــا....ببین!!! من ناز میکنم...این ناز میکشه!!! این منطقِ کیه؟؟ فرقی نمیکنه...کی عاشقِ کیه!!!
مهربانی ات را مرزی نیست
یقین دارم فرشته ای قبل از آفرینشت قلبت را بوسیده....نفسم.
خـــــــدا چه بگویمت جز شکرالله؟! شکر بی همتای واحد.