رویای دیروزمی....
سبحان المبین
من همیشه دلم پسر میخواست...
یک پسر از آنها که شیطنت و شور و هیجان تمام وجودشان را پر میکند...دلم پسر میخواست...از آنها که پر از انرژی و فکرهای بکر بودند...دلم پسر میخواست...از آنها که مثل تو اند مبین!!!!
و تو امروز همان پسری هستی که من دلم میخواست...همان برق نگاه سرشار از شیطنت و کودکی همان فکرهای بکر و شور و هیجان و نشاط...در عین آرامـــــــــــــــشت.
ولــــــــی نمیدانستم مادرِ همچین پسری بودن دل میخواهد....فکر اینجایش را نکرده بودم....فکر دلِ مادرانه ام را نکرده بودم...
حسابِ وقتی صندلی کوچکت را برعکس میگذاری و درعین نداشتن تعادل سعی در بالا رفتنش داری و صدایم میکنی ماما بِبی منو! را نکرده بودم
حساب وقتهایی که از میز شیشه ای تلویزیون میپری روی باند و از روی باند روی میز عسلی تا دستت به دکمه ها برسد و این وسط شاید خطای دید سراغت بیاید ،را نکرده بودم!
حساب آویزان شدنت از طبقه های کتابخانه را نکرده بودم...
حساب این همه بلند پروازی ات را نکرده بودم...
اما آهسته میگویم....تو همانی...که اگر غیر از این بود آرام نمیشدم...همان پسرک پر از انرژی و شیطنت و شور و هیجان و فکر های بکر...
دل مادرانه ام این وسط چه میگوید؟؟ مگر نمیخواستی اش...پس لذتش را ببر...مگر به همان که به تو بخشید، نسپردی اش؟؟ پس آرام باش...
مبین دردانه ی قلبم...تو بازی هایت را کن...کم نگذار برایم...خوب زندگی کن...شاد کودکی کن..آزادانه بازی کن....من هم ،میخوانم برایت هرلحظه آیت الکرسی را و روانه ی وجودت میکنم...یاعلی را...خودت نگهدارش باش...
امان از این دل که باز میلرزد....مادرم دیگر.....تو برو پی کودکانه هایت پسر!
من تا ابد عاشقت می مانم و عاشقانه نگاهت میکنم...و زیر لب چیزهایی زمزمه میکنم تا خیالم آسوده شود :الله لا اله الا هو الحی القیوم...................عاقبت بخیر باشی مادر.
خدایم میدانم...لاحول و لا قوه الا بالله.
شکر الله.