تبِ نور....
بسم الله النّوُرِ...
آهای آقای تب!
میشه دست از سر و بدن فرشته ی پاک من برداری...
جایی برای ماندن میخواهی؟ بیـــــــــــــــا این بدن ِ من ارزانی تو!
فقط خواهش میکنم تو را با این پسر کاری نباشد....
آبش کردی رفت....
برو...خواهش میکنم....دعای نور را برایت میخوانم...تا دستت را بگیرد و راهی خانه ات کند...برو....
من مادرم...دلم کوچک شده...درست مثل گنجشک...ترس دارم...از تو میترسم...از حرارت درجه درجه ات...
برو....پاره تنم را راحت بگذار....میخواهد بدود و بازی کند و شاد باشد!!!
برو که خواب و خوراکمان را گرفته ای...
برو....بسم الله نوُر النّوُرِ...
+عصر عزیز دلم را دکتر میبرم...دعا کنید!
اقای دکتر : اوه اوه عجب لوزه هایی...!
و ما با یک کیسه دارو برای هفت روز اینده برگشتیم خانه...سر راه امپول دگزا زدیم...تبت ٣٩ درجه است...علت تب عفونت گلو...بی حالی و فقط شیره جانم ارامت میکند....احتمالا اسهال و استفراغ مهمانت شوند...
سر کوچه مان...هیئت عاشقان ابوالفضل است...نذر کردم برای سلامتی ات...و جمعه....لباس سقایی میپوشی پسرم...درست مثل پارسال...بیمه ی صاحب ماه باشی مادر.....تا قیامت!
خدا..مبین من که حالش خوب است ان شاالله....میشود به حق این ماه عزیز گوشه چشمی به بیمارستانها و فرشته های بیمارش کنی...میدانی چقدر مادر انجا چشمشان به اسمانت است...سلامتی همه ی فرشته ها ان شاالله
راستی مبین...خانه دلش برای جنب و جوشت تنگ است....چه برسد به دل من!...اینقدر بیحال نباش...