مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پیامبرٍ کوچک من.

1391/10/23 10:17
نویسنده : مامان هدي
354 بازدید
اشتراک گذاری

هوالمبین...

مبین، سیاره ی کهکشانِ دلم.

یه لحظه های اجتناب ناپذیری که شاید تعدادشون به شمارش انگشتای دست هم نرسه ، هست تو زندگی ادم...این ادمی که میگم شامل منِ مادر هم میشه....که همه چیز دست به دست هم میدن و منِ مادر رو به یه درجه ای میرسونه که باید خودم رو کنترل کنم...وگرنه با یه تلنگر ؛ هرچند کوچیک....حتی به کوچیکیه ریختن باقی مانده ی لیوان آبت روی سرامیک و آب بازی شادِ تو...ولی بشکنه و حرکتی رو انجام بدم که دلِ مادرانه ام تا مدتها با یاد اوریش بلرزه...این حرکت میتونه یه نَــــــــــــــکُــــــــــــــن! ِ بلند و بالا و محکم باشه!....

ولی گاهی همین "نکن های " بی موقع همچین چشمای شادِ جگرگوشه ات رو پر از غم میکنه که دلت میخواد همون جـــــــــا بمیری!!!!!!!!

خیلی با خودم مبارزه میکردم...هر راهکاری رو امتحان میکردم...که یه وقت دل کوچیکت از صدای بلند من نلرزه...امــــــــــــــــــــــــــــا

این روزها که تو پیامبر خانه ی ما هستی و از طرف خدا مبعوث شدی تا ما رو کامل کنی...این روزها اینقدر قشنک تو اون لحظه ها سر و کله ی دلبرانه ات حاضر میشه که دیگه میتونم قسم بخورم اگه همیشه همین کارها رو بکنی اون لحظه ها حکمِ هیچ وقت میگیره

بنا به شیطنتِ شیرینی که انجام میدی..گاه میگی بــــووووس....گاه سرتو کج میکنی و میگی مَنون مامانی...گاه ابروهات رو میندازی بالا و نوچ نوچ و اَته تحویلم میدی...گاه با دستت میای گردنمو میگیری میگی بَدَل بِی یم توتاق؟...گاه میگی ماما یلام اوبی؟....گاه میخندی و میگی اِ بابا...گاه میگی ممی نانه آیه؟..گاه حواسم رو پرت میکنی میگی ماما آتیش داده...دادو بده... گاه میگی بابایی نیس یَف...گاه میگی مامانی الو آله الو بی بی الو...

بخدا هر حالی داشته باشم با این شیرین کاری های تو دلم هزار بار میره...آروم میشم...بعضی اوقات حتی راهکارِ خونده شده ی توی کتاب و گفته ی پروفسور و روانشناس و...نمیتونه به اندازه ی یه حرکت از یه پسر کوچولوی ناز تاثیرگذار باشه.

مبین ،پسر پاک سرشتم...ممنون برای این همه بزرگیِ روح و دل...ممنون برای این همه گذشت و چشم پوشی...ممنون برای این همه آرامش و شادی...ممنون برای وجود معصومت...

به من آموختی گاه باید انگشتم را سوی خود برگردانم.

تو آیتِ خدایی...می بینی...تمام صفات خدا را داری...کمال یعنی همین...کوچکِ کمال دلِ من.

این روزها با تو تمرین خودسازی داریم...و تو مهربانترین آموزگار دنیایی.

خدا پیامبر کوچکت را به پیامبرت محــــــــمد صلی الله علیه و آله میسپارم که سرو جانم فدایش.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

بهار
23 دی 91 12:38
ادر پناه پیامبر رحمت...
موفق باشی مادر بهشتی.

ان شاالله....
ممنون مادر ی فرشته ی اسمونی.
خاله ندا
23 دی 91 15:58
خیلی زیبا و واقعی
عکستم خیلی قشنگه دلبرم

عکسش با دوربین توه....اهواز لب کارون.

عزیزی نداجوووونم فدای مهربونیت اله دشندا...

خاله ندا
23 دی 91 16:04
راستی ممی اوجولو
فدای لبای نازو چشمای قشنگت بشم با اون موهای نرم ونازت که من عاشق رنگشم
ماشاالله..

اله میدونم خیلی دوستم داری....منم اله او او رو دوست دارم بربری کنیم...
نسرین مامان بردیا
24 دی 91 1:35
آفرین به مبین خان که خوب بلده چطور حال و هوای مامان و عوض کنه... درست مثل بردیا...

هههه بردیا که استاد مبینه....ببوسش

مامان آراز
24 دی 91 11:59
خدا پشت و پناهت باشه کوچولو

هدی جون منم گاهی از کرده هام پشیمون میشدم
ولی تونستم خودمو به بچگی بزنم و از همه شیطنتها و خرابکاریها لذت ببرم حتی اگه خطری باشه

یکم سخته ولی خوب می ارزه به خنده شون

قربون خنده هاشووووون...ببوسش
واقعا می ارزه و هیچ ارزش اشکشون رو نداره
بانو
24 دی 91 14:28
هداي عزيزم بي اغراق بايد بگم كه توي اين مدت آشنايي مجازي با تو خيلي چيزا ازت ياد گرفتم با خيلي از پستات گريه كردم و با خيلياش خنديدم ..... اين پستتم برام حكم درس داشت سعي ميكنم آويزه گوشم كنم اين جمله رو كه موقع خوندنش گريم گرفت :ولی گاهی همین "نکن های " بی موقع همچین چشمای شادِ جگرگوشه ات رو پر از غم میکنه که دلت میخواد همون جـــــــــا بمیری!!!!!!!!


بانو جان اینقدر برام عزیزی که ندیده بهت احساس نزدیکی میکنم و اعتماد کردم...دنیامون مجازی اما دلمون واقعی...
ببوس روی ماه پیامبر کوچولوت رو...کیان مرد خوشنام و نیک سرشت اینده رو...
اپ هم بکن لطفااااا دلم تنگ شده خیلی

شادی
25 دی 91 4:40
آخ که چقدر بجا گفتی هدی .

چقدر این " گاه " ها شیرینه برای یه مادر .
چقدر دلچسب ...

پاینده باشه ایشالله .


زنده باشی عزیزم...ببوس طناز دخملت رو
بانو
25 دی 91 7:48
آپ كردم كه فدات شم .... بالاخره!!!!

الان میامممم
واقعا بالاخره شد

صدف
25 دی 91 14:41
منم گاهی از این پشیمونی ها دارم . انقدر خودم از کردم ناراحت میشم که پا به پاش گریه میکنم . و هر بار میگم خدایا منو ببخش ، آرادم منو ببخش مامان بی حوصلگی کرده ترو خدا مامانی رو ببخش . و هی تمرین و تمرین تا بتونم خودم رو کنترل کنم .
خدایا خودت کمکمون کن

اره صدف برای همه بلا استثنا پیش میاد...قربون فرشته ها برم زود یادشون میره...
خدا خودش مادر صبورمون کنه.

م.ا.گندم
16 فروردین 92 1:24
اللهم صل علی محمد و ال محمد
این صلوات برای شماست هدی مهربان
خیلی نازی
وبلاگت رو به دوستم مینا معرفی می کنم مامان نیست ولی عاشق بچه هاست


ممنون گندم جان...
لطف داری... قدمش روی چشم