روزی...روزگاری
چند روز پیش پای صحبتهای یک پدر نشسته بودم...
مهربان...
مثل همه ی پدرهای دنیا...
از بچه هایش میگفت...بچه هایی که امروز قد کشیده و برای خودشان کسی شده بودند...
پرسیدم...از کودکیشان...باز هم :چقدر دوستشان داشتی...همه را اندازه ی هم؟؟
و او گفت...از موهای طلایی و فر پسرش که روی شانه هایش میریخت...از مهربانی و ناز و ادای دخترش...از پسر بزرگش و غرور کودکانه اش که عاشقش بود و باید پسرک 5-6 ساله را اقا صدا میکرد...از بچه هایش گفت...
وقتی داشت از کودکیشان حرف میزد میخندید...لبخند شیرینی داشت...و گفت همه را یک اندازه دوست داشتم...میگفت هرکدام شیرینی خودش را داشت!
میگفت تمام تلاشم را برایشان کردم...تمام تلاشم را!!!
خالصانه و بی توقع...
امروز انها موفق اند...و مسیری رو به پیشرفت دارند...
باز هم پرسیدم...عشقتان چه؟ باز هم همانطور عاشقانه دوستشان دارید...باز هم مثل کودکی؟؟
و جوابش برایم جالب بود...
گفت...امروز که هر کدامشان قد کشیده اند و از من بلندتر شده اند...امروز که برای خودشان کسی شده اند....امروز که مادر و پدر شده اند...امروز که موهای من سفید شده...امروز که کمرم خم شده فقط میخواهم احترامم را داشته باشند همین!
وای خدا میداند که این حرفش چقدر به دل نشست...
این تاکیدش بر روی احترام در رفتار ...سخن...منش...کار...زندگی
شاید دلش کمی ازرده بود..از پسر جوانش که صدای زیبا و مردانه اش را بلندتر از صدای پدرش میبرد تا چیزی را بفهماند...نمیداند...هیچ نمیداند...از احترام نمیداند از دل پدرش نمیداند...چون هنوز پدر نشده!
و دلش ارام بود...از پسرک مغرور دیروز که امروز پدر شده...از حفظ حرمت بینشان...برایش دعا میکرد...برای فرزندش ...دعای خیر و این یعنی بیمه شدن!
...در دل ارزو میکرد...بهترین ها را برای دخترش...و باز هم سفارش به احترام به مادر...
همه ی فرزندانش..هنوز نگرانشان بود...هنوز مثل کودکی دوستشان داشت...ولی هرکدام را یک جور...امروز هر کدام را نه بخاطر شیرینی شان...که بخاطر نوع رفتارشان ؛بیشتر دوست داشت....ولی برای همه شان دعا میکرد یک دعای ناب پدرانه!!!
دلش میخواست روزگار تا همیشه بر وفق مرداشان بگذرد....و هروز همین را دعا میکرد.
کاش بچه ها زود بفهمند...زود بدانند...مادر و پدر عشقشان بی توقع ترین عشق دنیاست و فقط احترام پاسخ این عشق خدایی است
کاش زود بفهمند...روزی...روزگاری خودشان هم پدر و مادر میشوند....
من و پدرت...هردو وقتی تو بدنیا امدی تازه فهمیدیم کجای دنیا ایستاده ایم
تازه فهمیدم مادر یعنی چه...و بوسه ای که بعد از تولد تو بر دستان مادرم زدم با تمام بوسه هایم فرق داشت....این بوسه ی یک مادر بر دستان مادرش بود...
و پدرت...امروز...بیشتر از قبل هوای پدرش را دارد...خیلی بیشتر...
مبینم؛ برایت ارزو کردم بزرگی را...پدری را...درک را...
نمیدونم منظور رو رسوندم یا نه مبین...اگر خواستی...شاید روزی مفصل تربرایت گفتم...
خدایا سایه ی همه ی پدر و مادرها مستدام...