مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

بابای من...

پدر... بابا... چون کوه استوار...پشت گرمی من...دستهای مهربان مردانه...اغوشی محکم...ارامش و اطمینانم... بابا؛ عاشقت هستم.... میدانی...چقدر وجود مردانه ات را دوست دارم اولین مرد زندگی ام...که تمام مردانگی را در تو میدیدم...و هنوز که هنوز است...تو کاملترینی برایم... بابا؛ خودت ما را وابسته کردی...خودت...مهربانی...انعطاف پذیری...پدربودن...تا چه حد؟! میدیدم همیشه...میشنیدم همه جا....حرف پدر که میشد..هر کس چیزی میگفت...اما برای من هیچکس قابل مقایسه با تو نبود! تو همه چیز را در حق ما تمام کردی...همه چیز را... بابای صبور و ارامم...تا همیشه...تا هستی...من ارامم...من محکمم....من تشنه ی  حرفهای همیشه خوبت هستم...من دلگرمم...من افت...
11 خرداد 1391

بگو....جان مادر...بگو

بخدا باورم نمیشه.... تو سر شام گفتی...بابا ؛ آب بیده بده....و تکرار بیده بده.... من فدای اون صدای شیرینت...که خوش ترین اهنگه روزگارم شده این روزها.... من فدای درک و فهمت...که کاری جز شکر نمیتونم بجا بیارم من فدای خواسته ات بشم که....میتونی بیان کنی و ما اجابت... من فدای این پافشاری کودکانه ات بشم...که همه رنگ و بوی پاکی میده... من فدای جمله بندی ات بشم که....تمام حالم رو زیر و رو کرد... حالا از اون شب همش میگی ....بیده بده....توپ بیده بده....به به بیده بده... بگو باز هم بگو که اهنگ صدات ارامم میکند.... تو بخواه من جانم را میدهم .... کاش میتونستم تمام خواسته هات رو براورده کنم....تمامش رو... مبین....بزرگ هم که شدی ه...
9 خرداد 1391

صدای بوسه ی فرشته..

این روزها صدای بوسه ی فرشته ها خانه مان را پر کرده.... و تو زیباترینشان هستی... مبینم...نمیدانم دلتنگی برای پدرت بود....یا کلام همیشگی من برای بوسیدن عکس دونفره تو ودایی روی یخچال...نمیدانم...رسم مهربانی ات بود...که گاه و بیگاه وقت شیر....یا نگاه کودکانه ات که همه چیز را خوب در خاطرش ثبت میکند....نمیدانم یاد گرفتی یا میدانستی... هر چه بود.... این روزهایمان را عوض میکند....خوش! میبوسی.... صدا دار ....قبلا هم میبوسیدی...اما به سبک کودکانه ات....گاه و بیگاه.... اما...این روزها میل خودت است و صدایی که از لبهای صورتی ات بیرون می اید... اولین بار عکس دامادی پدر را...البوم سبز را در کتابخانه پیدا کردی و به عکس پدر که رسی...
9 خرداد 1391

برای تو...مبین

کفشهایم...دیگر پاشنه بلند نیست...همه سه سانتی و مهربان.... کیف بزرگم....کوچک شده...فقط برای وسایل ضروری...عوضش یک ساک دستی اضافه! لباسهایم...همه یقه دار و دکمه دار شده...مانتوهایم جلو بسته نیست....شال را ترجیح میدهم... ناخنهایم کوتاه میشوند....زود به زود...انگشترهایم نگین های تیز ندارد....ساعت بند چرمی دستم میکنم... وسایل شخصی ام شده دستمال...اب ...پوشک...یک دست لباس...کیسه... شاید گاهی صدای عروسکی از جیبم بیرون بیاد.... بیسکوییت مادر...تکه ای نان...رنگارنگ و...گوشه و کنار کیفم پیدا میشود... اینها را کسی به من یاد نداد.... نرم و لطیف پررنگ شدند... بعضی را از وقتی تو را هم نفس شدم... و بعضی بعد از امدنت تا ام...
8 خرداد 1391

ی لبخند...

ارامش جانم... بغلت میکنم...و دستمال خشک کنت رو برمیدارم.... میدونی کجا میخوایم بریم.... تو مسیر میبوسمت...روحم تازه میشه... چراغ دستشویی رو روشن میکنم و تو میگی هی هی... میخوام پاهاتو بشورم... اب رو گرم و سرد میکنم...پوشکت رو باز میکنم... و میشورمت... وقتی کارم تموم میشه...تو رو تو اینه  میبینم... میدونی مبین ...من عاشق این نگاه مهربونتم... که هر بار پاهاتو میشورم...تو اینه منو نگاه میکنی و میخندی...یه لبخند... یه لبخند که قلبم میگه داری تشکر میکنی! من فدات... اینا همه عشقه برای من...اینا همه لحظه های با هم بودنمونه... من هر بار که تو رو میخوام ببرم بشورم... .به ذوق همون لبخند همیشگی تو اینه ات میرم .... اون ...
7 خرداد 1391

تو ارزوی منی...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی من در تو خلاصه شده ام... و امشب...تمام دعاهایم را روانه ات میکنم خودم را فراموش کرده ام...مدتی است...و شدم تو! امشب خلوتی دارم...با خدایم...با تو...با خودم... اینهایی که ارام در گوشت زمزمه میکنم...اینها تمام ارزوهایم برای توست... و تا نفس میکشم....آمین گویم... باشد که مرغ آمین صدایم را بشنود... میدانی؛ چقدر میخواهمت....ارزوی من؟میدانی؟! میخواهم برایت....بهترین ها را.....و دعا میکنم برایت...عاقبت بخیری را... و یادم میماند....تمام کسانی...
4 خرداد 1391

بی نظیر من...!

تمام سلول های بدنم.. تو را میخواهند... نگاهت که میکنم...حض میکنم... میگویم تو زیباترینی... نیافریده خدایم مثل تو را... بی مانندی...بی نظیری لبخندت...ذوبم میکند...حالم را عوض میکند... تو که باشی چرخ روزگارم بر وفق مراد میچرخد... دنیا را میخواهم برایت... فدایت میشوم..با تمام وجودم...بی منت! ارامم میکنی... نفس هایت...مرا تا سرحد جنون میبرد...اغراق نمیکنم... نفس هایت میگویند تو هستی...و ان لحظه من میتوانم نفس عمیق بکشم ...برایت دعا میکنم....نیمی از عمر نوح را برای تو میخواهم... شاید کم است؟...عمر من هم هست جان مادر اضافه اش میکنم خاری..خاشاکی...گزندی...دور از تو باد...همه را به جان میخرم... اشکهایت...نبینمشان...هی...
3 خرداد 1391

شهاب اسمانی

  امروز باران بارید.. به رسم هر سال...دوم خرداد هرسال...از روز تولد تو شهابم   چه روزی بود....دوم خرداد...تو را که دیدم...با ان چشمان سیاهت که عاشقان هستم...شدی تمام دنیای من! باران میبارید...نه فقط از اسمان...چشمانمان هم بارانی بود... امروز روز توست...روز من...روز همه ی کسانی که انتظار امدنت را کشیدنت...تو پسر اسمانی...از جنس اسمان...تو شهاب اسمانی منی. داداش کوچولوی شیرینم میخواهم بدانی...مرز دوست داشتنم تا به کجاست... تو برای من عزیزترینی... برایت دعا میکنم...بهترین ها را... تو امید قلب مامان و بابایی...کاش همان شوی که ارزویشان است...که لایقش هستی...که باید باشی... درست مثل امروزت...که هیچ کم نداری.....
2 خرداد 1391