با هم...
ساعت 10 و 20 دقیقه ی شبه...
و بابایی از صبح رفته و هنوز نیومده...
چقدر خوبه که تو هستی...خیلی خوبه...تمام روز با هم ایم...
تو مرد کوچیک خونه ی منی...و من دیگه تنها نیستم!!
سرگرمم میکنی کوچولو...نرم و لطیف...گاه با گریه...گاه با دالی بازی...توبلدی...خوب میدونی چجوری منو عاشقترت کنی...
ولی نمیدونی این عشق اسمانی ایه...
با هم منتظریم...از ساعت هفت....تو ده باررفتی تلفن را برداشتی و گفتی ایو بابای..بابا
منتظریم تا دوباره خانواده شویم...
یک خانواده ی سه نفره که عطر وجود تو...گرمای نفست...گرمش میکنه
منتظریم زنگ خونه به صدا در بیاد....چه انتظار شیرینی...
خدایا نگهدارشون باش...
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی