زیر و رو...
مشغول درست کردن سوپ برای کوچولوی خونه هستم...
قاشقم از دستم میافته زیر کابینت...خم که میشم...چندتا قاشق و یه عروسک تولو و چندتا بیسکوییت نیمه خورده پیدا میکنم...اخه این روزا اشپزخونه , خونه ی بازی تو شده!
میام تو هال دراز میکشم...چشمم به زیر میز تلویزیون میافته...توپ چراغدار...عروسک بوقی...بازم قاشق...جغجغه!!!
یه لبخند میزنم و به اون طرف میچرخم...زیر مبل...ماشین کوچولوی بنفش...چند برگ دستمال کاغذی خورده شده...هویج دیروزت!
زیر تخت پارکتم چندتا توپ رنگی و یه عالمه سنگهای شومینه...
بلند میشم و تصمیم میگیرم برای هزارمین بار زیره تمام زیرهای خونه رو ؛ رو کنم!
میارمشون بیرون و تو بادیدن هر کدوم یه جوری ذوق میکنی انگار صدسال بود گمشون کرده بودی...
تلفن زنگ میزنه....صدای تی وی بلنده...کنترل نیست...مجبور میشم خاموشش کنم...تا به تلفن برسم تو زودتر اونجایی و البته قطع شده!
گوشیم زنگ میزنه صداش از لای مبل ها میاد دستمو که میبرم بردارمش....کنترل رو هم پیدا میکنم؛
این روزها رو دوست دارم....همین روزهایی که سردی هوا باعث میشه جارو دستیمو که خیلی وقته نیست رو پشت بخاری پیدا کنم...
تمام هستی من؛
خوشحالم از اینکه هرچیزی تو خونه گم بشه یا زیره همه ی زیر های خونه پر باشه....تو هم نقش داری...
خوشحالم چون همه ی اینا میگن تو هستی...تو سالمی الحمدلله....تو شادی...تو یه پسر بچه ی بازیگوشی....همونجوری که میخواستم!
خداجونم...چشمت رو از ما برندار....که همه ی همه ی همه ی امیدم تویی و بس!!!!!