کاش من...
امروز صبح با هم رفتیم پارک...همون د د...
اینقدر هوا عالی بود که هی صدات میکردم...مبین مامان نفسم؛ نفس بکش...عمیق..
تو معنی حرفمو متوجه نمیشدی...فقط نگاهم میکردی و میخندیدی....و نفست رو بیرون میدادی...منو تقلید میکردی...
چقدر دقیق به اطرافت نگاه میکنی...باید این ظرافت دید رو ازت یاد بگیرم...
من به ماشین ها نگاه میکردم...و تو به چرخ های در حال حرکتشان...
من به تو که روی تاب نشسته بودی و ارام تاب میخوردی نگاه میکردم و تو به سایه ی در حال حرکتت...
من به پسر بچه ای معصوم که چندماه از تو بزرگتر بود نگاه میکردم و تو به چشمهایش...
من به سبزه ها نگاه میکردم و برایت شعر میخواندم و تو به مورچه ی سیاه و بزرگ روی صندلی...
من به تو نگاه میکردم و تو به....
نان خوردی...اب خوردی...بیسکوییت مادر خوردی...
دوست کوچیکت نان میخواست...و دستش را به طرف تو دراز کرد...افرین پسرم...تعارفش کردی...و من از نانت تکه ای به او دادم...حالا هردو به هم نگاه میکردید و روی تاب نان میخوردید و ما مادرها...مادرانه...برایتان تاب تاب عباسی میخواندیم...
برگشتیم...
سرراه از لوازم تحریر نزدیکمون برای تولدت کمی کاغذ و مقوا خریدم...و یک بادکنک قرمز برای تو....
دادم دستت...چقدر خوشحال شدی...خیلی ...همش توی دهانت بود
امدیم خانه...
بادکنک را خودت پوفففففف میکردی ...میخواستی باد کنی...پر از اب دهانت بود...
گرفتم تا برایت باد کنم...چشمهایت برق میزد...خوشحال بودی...دس دسی کردی...هوممممم کردی...منتظر بودی...ادای فوت کردن من را در می اوردی...پوففففف
خدای من بادکنکت هزار تا سوراخ داشت....یادم نبود تو هشت تا دندون داری...همه جاش سوراخ بود و تو هنوز منتظر بودی...هنوز برایم دس دسی میکردی...هنوز چشمهایت برق میزد....
اخ...دلم میخواست همان لحظه هزار تا بادکنک داشتم...دلم میخواست مغازه باز بود باهم میرفتیم یکی دیگه میخریدم برات...
دلم میخواست همون لحظه بادکنک میشدم....یک بادکنک قرمز!!!
حالا معنی این جمله ی معروف را درک کردم
خدایا هیچ پدر و مادری را شرمنده ی فرزندش نکن
این که خاطره ای شیرین شد...اما...من دلم میخواست بادکنک مبین سوراخ نداشت...
راستی بادکنک سوراخ سوراخت رو روی لبه ی لیوان کشیدم و برات صدا در اوردم به یاد بجگی...خیلی خوشت اومد...خیلی