مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

کاش من...

1391/1/28 16:08
نویسنده : مامان هدي
666 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح با هم رفتیم پارک...همون د د...

اینقدر هوا عالی بود که هی صدات میکردم...مبین مامان نفسم؛ نفس بکش...عمیق..

تو معنی حرفمو متوجه نمیشدی...فقط نگاهم میکردی و میخندیدی....و نفست رو بیرون میدادی...منو تقلید میکردی...

چقدر دقیق به اطرافت نگاه میکنی...باید این ظرافت دید رو ازت یاد بگیرم...

من به ماشین ها نگاه میکردم...و تو به چرخ های در حال حرکتشان...

من به تو که روی تاب نشسته بودی و ارام تاب میخوردی نگاه میکردم و تو به سایه ی در حال حرکتت...

من به پسر بچه ای معصوم که چندماه از تو بزرگتر بود نگاه میکردم و تو به چشمهایش...

من به سبزه ها نگاه میکردم و برایت شعر میخواندم و تو به مورچه ی سیاه و بزرگ روی صندلی...

من به تو نگاه میکردم و تو به....

نان خوردی...اب خوردی...بیسکوییت مادر خوردی...

دوست کوچیکت نان میخواست...و دستش را به طرف تو دراز کرد...افرین پسرم...تعارفش کردی...و من از نانت تکه ای به او دادم...حالا هردو به هم نگاه میکردید و روی تاب نان میخوردید و ما مادرها...مادرانه...برایتان تاب تاب عباسی میخواندیم...

برگشتیم...

سرراه از لوازم تحریر نزدیکمون برای تولدت کمی کاغذ و مقوا خریدم...و یک بادکنک قرمز برای تو....

دادم دستت...چقدر خوشحال شدی...خیلی ...همش توی دهانت بود

امدیم خانه...

بادکنک را خودت پوفففففف میکردی ...میخواستی باد کنی...پر از اب دهانت بود...

گرفتم تا برایت باد کنم...چشمهایت برق میزد...خوشحال بودی...دس دسی کردی...هوممممم کردی...منتظر بودی...ادای فوت کردن من را در می اوردی...پوففففف

خدای من بادکنکت هزار تا سوراخ داشت....یادم نبود تو هشت تا دندون داری...همه جاش سوراخ بود و تو هنوز منتظر بودی...هنوز برایم دس دسی میکردی...هنوز چشمهایت برق میزد....

اخ...دلم میخواست همان لحظه هزار تا بادکنک داشتم...دلم میخواست مغازه باز بود باهم میرفتیم یکی دیگه میخریدم برات...

دلم میخواست همون لحظه بادکنک میشدم....یک بادکنک قرمز!!!

همه ی بادکنک های قرمز فدای تو...

حالا معنی این جمله ی معروف را درک کردم

خدایا هیچ پدر و مادری را شرمنده ی فرزندش نکن

این که خاطره ای شیرین شد...اما...من دلم میخواست بادکنک مبین سوراخ نداشت...

راستی بادکنک سوراخ سوراخت رو روی لبه ی لیوان کشیدم و برات صدا در اوردم به یاد بجگی...خیلی خوشت اومد...خیلی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

شادي
28 فروردین 91 19:27
دلم ميخواست همون لحظه بادكنك ميشدم.
يك بادكنك قرمز!

چقدر به دلم نشست


))
زهرا از نی نی وبلاگ213
28 فروردین 91 19:27
سلام به مبین عزیز و مامان مهربونش
منم یه پسر کوچولو دارم و یه نی نی ناز در راه. دوست دارم با هم تبادل لینک کنیم. لطفا منو به اسم نی نی وبلاگ213 لینک کن و خبربده تا منم لینکت کنم مرسی


به به...یه نی نی تو راهه...حتما خوشحال میشم
خاله کوثری...
29 فروردین 91 0:29
قربونت برم هر جمله یی رو که خوندم همش عشد خاله رو تصور کردم...جلو چشمم بود ...قربون قیافت بشم که میدونم اون لحظه که منتظر مامانت بودب بادکنک برات باد کنه...چقد جیگر میشی...چشمات انتظار میکشه ,مثل اقاها منتظری...دلم برات یه ذره شد...یاد عید افتادم روز تولدت هم یه بادکنک قرمز دادم دستت بادندونای دشندت ترکوندیش...عاشقتم...


اره کوثر دقیقا همونجوری نگام میکرد...
سمانه مامان کیمیا
29 فروردین 91 1:27
مثل همیشه قشنگ و زیبااااااااا آآآآآمیننننننننننننننننننننننننننننن


)
مونایی
29 فروردین 91 1:59
آخی عزیز دلم ..

چقدر منتظر بوده ...


))
صوفی مامان رادمهر
30 فروردین 91 9:25
برای دعای قشنگت آااااااااااامیییییییییییییین....قربون موش کوچولوی خودم برم که با اون دندونای موشی می خواست مامانش بشه یه بادکنک قرمز براش...اون وقت می خواستی مامان رو هم گاز گاز کنی وروجک... هزار بار اون دستای ناز کوچولوت رو می بوسم موش موشک


فدات مهربون....چشم...تو هم دستای بهشتی رادمهری رووببوس

مریم مامان ستایش
30 فروردین 91 20:33
خیلی قشنگ نوشتی.قلمتو دوست دارم.انگار از دل من مینویسی.واقعا ممنون.مبین نفسو ببوس از طرف من


اخه دلامون مادرانه است....ممنون عزیزم
مریم مامان ستایش
30 فروردین 91 20:35
خانومی افتخار نمیدی ما رو لینک کنی؟


با افتخار لینک میکنم عزیزم...ادرس ندارم
سمیرا مامان آنیتا
31 فروردین 91 12:00
چه روز قشنگی بوده .. وقتی که تاب تاب عباسی میخوندی .. عاشق این لحظه های کوچک و نابم


اره خیلی.............منم عاشقشونم
سپید مامان علی
9 اردیبهشت 91 13:31
قربون اون دندون موشیهات برم که بادکنک رو سوراخ کردی ....قربون انتظارت برم عزیز دلمممممممم