یک دو سه چهار...
یک دو سه چهار...پنجمی را بر چشمانم بگذار...
میخواهم خاک پایت را سرمه ی چشمانم کنم...
میخواهم این ایستادنت مردانه ات را ؛این اعتماد به پاهایت را ؛این نگاه زلال به چشمانم را؛ این دستان باز برای در اغوش گرفتنت را ببلعم!
این روزها تو می ایستی...روی پاهای کوچکت!
همان هایی که وقتی تازه از بهشت امده بودی قدرتی نداشت...وقتی ان روزها گریه میکردی یا میخندیدی انها هم تکان میخورد...
امروز انها محکم اند....و این جز معجزه نیست..و این مرا به سجده می اندازد...
نباید اینها برایم عادت شود....عادت دیدن بالندگی تو...به خودم میگویم...میخواهم یادم باشد اینها همه معجزه است...معجزه ی هر لحظه ی من
این روزها تمرین راه رفتن میکنی و من...
من با لحظه های تکرار نشدنیه چهاردست وپا رفتنت...از کمرم گرفتن و ایستادنت...تاتی کردنت و...
عاشقانه خلوت میکنم...روزی هزار بار مرورشان میکنم...خوب لذت میبرم...هرچند این روزها میلت به ایستادن و رها کردن دستهایت بیشتر شده...هرچند این روزها ایستاده خودت را به مقصد میرسانی...هرچند این روزها سرعت چهاردست و پایت چندبرابر شده...
و من نظاره گر بالندگی تو ام...
کنار دیوار ایستادی ...میخواستم عکس بگیرم...و امدی به طرفم...دستانت را باز کردی تا در اغوشم بگیری...دراغوشت بگیرم....یک دو سه چهار ...پنجمی...بغلم بودی...محکم فشارت دادم...بوسه بارانت کردم...سرتاپایت را...و تو خندیدی...میدانستی حرکتت نو بود ؛ میدانستی کیف کردم برایت....
میدانستی و این روزها مدام این کار را تکرار میکنی
و من هم هر بار بیشتر لذت بوسیدنت را میبرم
شیرینم....این تکرار تو ؛میل به راه رفتن است یا نیازت به ناز و بوسه ی اخرش؟؟
هر چه هست برایم ناب است...
هرچه هست برایت دعا کردم...برای سلامتی ات...برای فردایت...
خدایم...کودکم میخواهد راه برود...میخواهد بزرگ شود...میخواهد مستقل شود...
امیدم فقط به توست....فقط تو!
تو دستش را بگیر...پشتش باش....بزرگش بدار...راهش را نشانش بده....استقلالش زیر سایه ی تو باشد...قدمهایش محکم و مستقیم باشد...خدایی اش کن...او همان تازه از بهشت امده ی دیروز است...هنوز پاک است...من بوی پاکیش را میفهمم....من بوی بهشت را از تنش..دستانش...عطر نفسهایش میفهمم....او لبخند توست...
خدایا ارامم کن...تو که هوایش را داشته باشی من ارامم....شکر برای بودنت....دوستت دارم مهربانترینم