مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

یک دو سه چهار...

1391/1/26 11:32
نویسنده : مامان هدي
762 بازدید
اشتراک گذاری

یک دو سه چهار...پنجمی را بر چشمانم بگذار...

میخواهم خاک پایت را سرمه ی چشمانم کنم...

میخواهم این ایستادنت مردانه ات را ؛این اعتماد به پاهایت را ؛این نگاه زلال به چشمانم را؛ این دستان باز برای در اغوش گرفتنت را ببلعم!

این روزها تو می ایستی...روی پاهای کوچکت!

همان هایی که وقتی تازه از بهشت امده بودی قدرتی نداشت...وقتی ان روزها گریه میکردی یا میخندیدی انها هم تکان میخورد...

امروز انها محکم اند....و این جز معجزه نیست..و این مرا به سجده می اندازد...

نباید اینها برایم عادت شود....عادت دیدن بالندگی تو...به خودم میگویم...میخواهم یادم باشد اینها همه معجزه است...معجزه ی هر لحظه ی من

این روزها تمرین راه رفتن میکنی و من...

من با لحظه های تکرار نشدنیه چهاردست وپا رفتنت...از کمرم گرفتن و ایستادنت...تاتی کردنت و...

عاشقانه خلوت میکنم...روزی هزار بار مرورشان میکنم...خوب لذت میبرم...هرچند این روزها میلت به ایستادن و رها کردن دستهایت بیشتر شده...هرچند این روزها ایستاده خودت را به مقصد میرسانی...هرچند این روزها سرعت چهاردست و پایت چندبرابر شده...

و من نظاره گر بالندگی تو ام...

 کنار دیوار ایستادی ...میخواستم عکس بگیرم...و امدی به طرفم...دستانت را باز کردی تا در اغوشم بگیری...دراغوشت بگیرم....یک دو سه چهار ...پنجمی...بغلم بودی...محکم فشارت دادم...بوسه بارانت کردم...سرتاپایت را...و تو خندیدی...میدانستی حرکتت نو بود ؛ میدانستی کیف کردم برایت....

میدانستی و این روزها مدام این کار را تکرار میکنی

و من هم هر بار بیشتر لذت بوسیدنت را میبرم

شیرینم....این تکرار تو ؛میل به راه رفتن است یا نیازت به ناز و بوسه ی اخرش؟؟

قدمهای تو

هر چه هست برایم ناب است...

هرچه هست برایت دعا کردم...برای سلامتی ات...برای فردایت...

خدایم...کودکم میخواهد راه برود...میخواهد بزرگ شود...میخواهد مستقل شود...

امیدم فقط به توست....فقط تو!

تو دستش را بگیر...پشتش باش....بزرگش بدار...راهش را نشانش بده....استقلالش زیر سایه ی تو باشد...قدمهایش محکم و مستقیم باشد...خدایی اش کن...او همان تازه از بهشت امده ی دیروز است...هنوز پاک است...من بوی پاکیش را میفهمم....من بوی بهشت را از تنش..دستانش...عطر نفسهایش میفهمم....او لبخند توست...

خدایا ارامم کن...تو که هوایش را داشته باشی من ارامم....شکر برای بودنت....دوستت دارم مهربانترینم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (14)

مامانی زهرا
26 فروردین 91 13:49
مبین مامانی این لحظه ایستادنت منو یادزمان کودکیه مامانت انداخت...که واقعا شیرین ترین لحظات زندگیم بود...خداروشکر این لحظه ایستادن نوه ام را دیدم...


وای مامانی فدات بشم من
عاشقتم بخدا...
من همون دخترکوچولوی دیروزم و مبین...
خداروشکر هستی...همیشه باش....همیشه سالم و سلامت
شادي
26 فروردین 91 16:04
اميــــــن...

قدم هايت هميشه استوار،بزرگ مرد كوچك


ممنون شادی عزیز
مریم مامان ستایش
26 فروردین 91 16:57
مثل همیشه خیلی قشنگ توصیف کردی عزیزم.مبین زرنگم خاله فدات.ممنون که به وبلاگ دخملم اومدی


ممنون مریم جون....ببوس ستایش رو
sara
26 فروردین 91 16:59
عزیزم همیشه قدمهات استوار باشه ..اون ناز و بوس اخر رو خوب گفتی


ممنون سارای خوبم
الهه مامان گلسا
26 فروردین 91 18:22
ماشالا به این مبین کوچولوی زبر و زرنگ
قربونت برم که اینقدر دلبری می کنی


الهه جون نیستی....
شیوا
26 فروردین 91 23:35
قدمهات محکم مرد کوچولوی خوردنی


شیوای مهربونم ممنون ببوس مرد کوچک رو
صدف
27 فروردین 91 0:17
هزار هزار امشالا شازده کوچولو .
هدی خیلی قشنگ بود اشکم راه افتاد . مطمئنم که خدا همیشه حامی و پشتیبان این فرشته هاست


ممنون صدف با احساسم.....
بهترین ها برای اراد عزیز
مامانی زهرا
27 فروردین 91 0:50
اله فدای قدوبالات بشم من.............ماشاال...نفسکم...با اون پاهای جوجولوت بیاپیشم مپیییییینم.....همیشه سالم باشی گل پسر...


مرسی خاله کوثریییییییییییییییی
دوستت دارم مهربونم
صوفی مامان رادمهر
27 فروردین 91 13:47
قربون اون قدم های کودکانه ات شیرینم... همیشه محکم و استوار باشن...
باز من اومدم اینجا دارم با موهای سیخ سیخی می رم از بس که تو قشنگ می نویسی... این دفعه یه دونه ام جای من ببوسش لطفا...دلم رفت براش با اون دستمال سرش


صوفی جونمممممم
خیلی خیلی برام عزیزی
به روی چشمممممممممم
رادی خاله رو ببوس دلم براش تنگه
الیسا
27 فروردین 91 13:52
هدی چه لذتی هست در خوندن مطالب تو و تماشای بالندگی مبین ...هر دوتون رو دوست دارم ...


الیسااااااااااااااا مرسی.....عاشق نوشته هاتم
دل به دل راه داره
بانو
28 فروردین 91 8:29
"او لبخند توست" ... اين جمله رو كه خوندم بدنم لرزيد ... خيلي خوب واژه فرزند رو توصيف كردي عزيزم... نوشته هات رو خيلي دوست دارم ...
مبين عزيز رو ببوس


بی شک بچه ها لبخند خدا هستند
مرسی عزیزم
کیان رو ببوس...چقدر اسمش رو دوست دارم

سمیرا مامان آنیتا
28 فروردین 91 10:52
چه لذتی داره ببینی کوچولوت داره اولین قدمهاش رو بر میداره
خدایا من هلاک شدم .. کی این دختر ما راه
میره ؟

ببوس مبین قشنگمون رو






به وقتش ایشالا...عجله نکن سمیرا جون..

سمانه مامان کیمیا
29 فروردین 91 1:30
ارزو میکنم عزیزیم تو بهترین راه ها قدم بزاری و مامان شاهد موفقیت هات باشه کوچولو من
solmaz
5 اردیبهشت 91 13:16
هدی جونم فوق العاده مینویسی ببوس مبین گلی رو