خانه ی کوچک مــــا...
سبحان المبین
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
کلید می اندازم...
وارد خانه می شوم..کسی نیست!
کفشهایم را در می اورم...جاکفشی پُر است...باز نامرتب! کفش قهوه ای ام را کسی با مشکیِ مردانه جفت کرده....جایی بین کفشها برایش پیدا میکنم...چشمم به دو جفت کفشِ کوچکِ سایز ٢٢ می افتد،لبخند می زنم...
تشنه ام! راهم را به سمت آشپزخانه کج می کنم...باز درِ شیشه ای ویترین باز است...و صندلی زردِ کوچک با عکس پو زیرش است...و مثل همیشه چندتایی خرمای خشک دورِ ظرفِ پذیرایی ریخته ،لبخند می زنم...
آب می نوشم...با یخچالِ باز...عادتم است!نگاهم می چرخد ،تخم مرغ های رنگی و ظرفِ کوچکِ ماکارونی و فرنیِ چند مغز و هندوانه ی محبوبِ سوراخ شده با انگشت،لبخند می زنم...
خانه مرتب است...قبل از رفتنم مرتبش کردم...چادرم را آویزان می کنم...پشتِ در اتاقمان..حوله هایمان چه خودخواهانه سه قلاب را گرفته اند....سه! حوله ی تن پوشِ آبیِ کوچک را برمیدارم جابجا می کنم،لبخند می زنم....
وقتِ دیدنِ فیلم است...*بیوگلزِ* خوش طعمم....از گلویم پایین نمی رود...دلم خش خش خوردن با آن کوچکِ دوست داشتنی را می خواهد،لبخند می زنم...
دستگاه که روشن می شود...سی دی* المو *بیرون می آید....الموی شاد و قرمز! لبخند می زنم...
حین دیدن فیلم پیامکی می رسد...کجایی چرا گوشی رو برنمی داری؟!...سریع به سراغ تلفن می روم...باز از پریز کشیده شده...جای انگشت های کوچکِ شیرینم روی دستگاهِ به قول خودش *نو مَسِدِس!*است ،لبخند می زنم...
آه هنوز آبی به صورت نزده ام! هوس می کنم با شامپوی زردِ عروسکی صورتم را بشورم...دمپایی های قهوه ای کوچکِ پسرانه را جفت می کنم ، لبخند می زنم...
کتابی برمی دارم...سکوت باشد و کتاب نباشد؟...قبل اش طبقه ی آخر کتابخانه را مرتب میکنم...کتابها را از بزرگ به کوچک...*غازی قشنگ و زردی* را جوری بین کتابها قرار می دهم که آسان بشود پیدایش کرد...مداد شمعی ها را توی جعبه می گذارم...هنوز خطی زرد روی سرامیک باقی مانده ،لبخند می زنم...
دست و دلم به کاری نمی رود...به دور تا دور خانه ی هفتاد و چند متری مان نگاهی می اندازم...چقدر مرتب و ساکت است...گویی کاری برای انجام دادن ندارم...منی که این هفتاد متر را روزی هفتصد هزار متر می روم و می آیم...دولا می شوم و می پرم...می رقصم و بازی می کنم...امروز هیچ کاری ندارم...چقدر کسل کننده است...
دلم مالکِ این چیزهای کوچک را می خواهد...همان آقای کوچکی که محال است چیزی در یک متری اش باشد و با قدِ هشتاد و چند سانتی متری اش لمس اش نکرده باشد...آن هم با شِگرد جدیدش...چهارپایه ی زرد!
دلم دلیلِ خنده ها و رقص و بپر بپر و بازی و... را می خواهد...
دلم می خواهد باز این سکوت با گفتگوهای دونفره مان شکسته شود...دلم آن شیرین زبانِ کنجکاوِ خودم را می خواهد...
اصلا من خانه ی بهم ریخته و مُبینی ام را می خواهم...
بلند می شوم...عصرانه ام را آماده می کنم.... دیگر باید برسند...مردِ زندگی ام و آن آقای کوچکی که مالکِ قلب مان شده...
صدای آیفون می آید...می بینمش...مامان باز تون منم ممین!...صدای کفش هایش را می شنوم...همیشه با کفش وارد می شود...تا من برایش در بیاورم...لبخند می زنم...
صدایم می کند...مــــامـــــان...اوجایی پس؟؟ بابا ، مامان اوجاست؟؟ نیستش! فقط نگاهش می کنم...مرا می بیند....بدو بدو سمتم می آید...لبخندش را می خورد...همان ژستِ مخصوص خودش را می گیرید..می پرسد: اوجا رفته بودی؟؟ بغلم میکند..دستهایش را دور گردنم حلقه می زند و فشار کوچکی می دهد...با دست راستش چند تا پشت کمرم می زند...با فاصله ی چند سانتی متری توی چشمهایم خیره می شود و باز می پرسد: اوجا رفته بودی؟...بوسه اش طاقتم را تمام می کند...
حالا نوبت من است...باز وجودم را پُر از بودنش می کنم!!!
خدایا...این خانه! من! حسین! بدونِ این کوچکِ بزرگ دلم هیچیم..هیچ!
سلامت و عافیت و عاقبت بخیری اش.....دعای این روزهای آخرِ شیردهی ام است...
به تو می سپارمش.توکلت علی الله....الحمدلله.