مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

خانه ی کوچک مــــا...

1392/2/14 8:11
نویسنده : مامان هدي
1,192 بازدید
اشتراک گذاری

سبحان المبین

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی

کلید می اندازم...

وارد خانه می شوم..کسی نیست!

کفشهایم را در می اورم...جاکفشی پُر است...باز نامرتب! کفش قهوه ای ام را کسی با مشکیِ مردانه جفت کرده....جایی بین کفشها برایش پیدا میکنم...چشمم به دو جفت کفشِ کوچکِ سایز ٢٢ می افتد،لبخند می زنم...

تشنه ام! راهم را به سمت آشپزخانه کج می کنم...باز درِ شیشه ای ویترین باز است...و صندلی زردِ کوچک با عکس پو زیرش است...و مثل همیشه چندتایی خرمای خشک دورِ ظرفِ پذیرایی ریخته ،لبخند می زنم...

آب می نوشم...با یخچالِ باز...عادتم است!نگاهم می چرخد ،تخم مرغ های رنگی و ظرفِ کوچکِ ماکارونی و فرنیِ چند مغز و هندوانه ی محبوبِ سوراخ شده با انگشت،لبخند می زنم...

خانه مرتب است...قبل از رفتنم مرتبش کردم...چادرم را آویزان می کنم...پشتِ در اتاقمان..حوله هایمان چه خودخواهانه سه قلاب را گرفته اند....سه! حوله ی تن پوشِ آبیِ کوچک را برمیدارم جابجا می کنم،لبخند می زنم....

وقتِ دیدنِ فیلم است...*بیوگلزِ* خوش طعمم....از گلویم پایین نمی رود...دلم خش خش خوردن با آن کوچکِ دوست داشتنی را می خواهد،لبخند می زنم...

دستگاه که روشن می شود...سی دی* المو *بیرون می آید....الموی شاد و قرمز! لبخند می زنم...

حین دیدن فیلم پیامکی می رسد...کجایی چرا گوشی رو برنمی داری؟!...سریع به سراغ تلفن می روم...باز از پریز کشیده شده...جای انگشت های کوچکِ شیرینم روی دستگاهِ به قول خودش *نو مَسِدِس!*است ،لبخند می زنم...

آه هنوز آبی به صورت نزده ام! هوس می کنم با شامپوی زردِ عروسکی صورتم را بشورم...دمپایی های قهوه ای کوچکِ پسرانه را جفت می کنم ، لبخند می زنم...

کتابی برمی دارم...سکوت باشد و کتاب نباشد؟...قبل اش طبقه ی آخر کتابخانه را مرتب میکنم...کتابها را از بزرگ به کوچک...*غازی قشنگ و زردی* را جوری بین کتابها قرار می دهم که آسان بشود پیدایش کرد...مداد شمعی ها را توی جعبه می گذارم...هنوز خطی زرد روی سرامیک باقی مانده ،لبخند می زنم...

دست و دلم به کاری نمی رود...به دور تا دور خانه ی هفتاد و چند متری مان نگاهی می اندازم...چقدر مرتب و ساکت است...گویی کاری برای انجام دادن ندارم...منی که این هفتاد متر را روزی هفتصد هزار متر می روم و می آیم...دولا می شوم و می پرم...می رقصم و بازی می کنم...امروز هیچ کاری ندارم...چقدر کسل کننده است...

دلم مالکِ این چیزهای کوچک را می خواهد...همان آقای کوچکی که محال است چیزی در یک متری اش باشد و با قدِ هشتاد و چند سانتی متری اش لمس اش نکرده باشد...آن هم با شِگرد جدیدش...چهارپایه ی زرد!

دلم دلیلِ خنده ها و رقص و بپر بپر و بازی و... را می خواهد...

دلم می خواهد باز این سکوت با گفتگوهای دونفره مان شکسته شود...دلم آن شیرین زبانِ کنجکاوِ خودم را می خواهد...

اصلا من خانه ی بهم ریخته و مُبینی ام را می خواهم...

بلند می شوم...عصرانه ام را آماده می کنم.... دیگر باید برسند...مردِ زندگی ام و آن آقای کوچکی که مالکِ قلب مان شده...

صدای آیفون می آید...می بینمش...مامان باز تون منم ممین!...صدای کفش هایش را می شنوم...همیشه با کفش وارد می شود...تا من برایش در بیاورم...لبخند می زنم...

صدایم می کند...مــــامـــــان...اوجایی پس؟؟ بابا ، مامان اوجاست؟؟ نیستش! فقط نگاهش می کنم...مرا می بیند....بدو بدو سمتم می آید...لبخندش را می خورد...همان ژستِ مخصوص خودش را می گیرید..می پرسد: اوجا رفته بودی؟؟ بغلم میکند..دستهایش را دور گردنم حلقه می زند و فشار کوچکی می دهد...با دست راستش چند تا پشت کمرم می زند...با فاصله ی چند سانتی متری توی چشمهایم خیره می شود و باز می پرسد: اوجا رفته بودی؟...بوسه اش طاقتم را تمام می کند...

حالا نوبت من است...باز وجودم را پُر از بودنش می کنم!!!

خدایا...این خانه! من! حسین! بدونِ این کوچکِ بزرگ دلم هیچیم..هیچ!

سلامت و عافیت و عاقبت بخیری اش.....دعای این روزهای آخرِ شیردهی ام است...

به تو می سپارمش.توکلت علی الله....الحمدلله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

سپید مامان علی
14 اردیبهشت 92 8:52
واقعا خونه بدون این فرشته ها معنا نداره... وقتی نیستند انگار تکه ای از قلبمان نیست...
خدا حافظ همشون باشه...
ببوس ممین شیرینت رو...


تکه ای از قلبت!!
مامان ارنیکا
14 اردیبهشت 92 14:57
اینقدر از شیرین زبونی های مبین می نویسی دل منو. اب می کنی قدر خوشبختیتو بدون عزیزم ارنیکافقط کلمه می گه. فکرکنم از حرف زدن خوشش نمی اد وقتی به باباش می گم ارنیکا امروز این کلمه رو گفته خودشو می زنه راستی مرسی که بهمون سر زدی نظر قشنگتو خوندم ممنون از لطفت فقط اشتباهی پاک شد


قربانت...ارنیکای مینیاتوری ات هم شروع میکنه..نگران نباش...ببوسش فرشته رو
شادی
14 اردیبهشت 92 16:36
همش به کنار ، این لبخند زدن هات به کنار ...

لبخند بزن رفیـــــــق


لبخند برای حضور سبز این فرشته ها...به به
سوسن(مامان پرنسس باران)
14 اردیبهشت 92 19:29
خیلی زیبا نوشتی...خیلی خیلی به دلم نشست...

خداوند حافظ گل زندگیتون باشه که واقعا به زندگیمون معنی دادن..


فدات بشم...عزیزم
آمین برای دعای قشنکت
خاله ندا
14 اردیبهشت 92 20:20
مثل یک رمان.غرق شدم در داستان وحس کردم تمام چیزی که گفتی را
عااااالی


رمانِ واقعی...هههه
قربونت خواهر
نسرین مامان بردیا
14 اردیبهشت 92 23:51
واقعا هدی جون همینطوره که گفتی... انگار ما از ازل با کوچولوهامون بودیم....
زنده باشه مبین خان..


اره بخدا....می بینی...
صدف
15 اردیبهشت 92 11:06
وای هدی نازنینم چقدر قشنگ توصیف کردی واااااای
منم وقتی آراد نیست احساس میکنم هوای خونه مسمومه ، احساس خفگی بهم دست میده ، انگار تو خونه غریبه هستم ، هیچکاری نمیتونم بکنم .
الهی قربونشون برم که مالک همه چیزمون شدن



اخ گفتی صدف...هوای خونه مسمومه..اینا عشقن..همه چیزن..مالکن
مامان آراز
15 اردیبهشت 92 14:18
خدا زندگی سه نفرتونو همیشه پایدار نگه داره

وشیطونی ها و ریخت پاش این کوچولوهارو هم جاودان
وگرنه حوصلمون تو خونه سر میرفت


حالا خونه ما دیدنیه اووووووووووو داغون


اصلا خونه داغونش قشنگه...
هاله
16 اردیبهشت 92 17:18
خونه مبینی! خیلی بانمک بود
ممکنه از شیطونی ها و شلوغ کاریاشون گاهی خسته بشیم اما کافیه یه مدت فقط یه مدت کوتاه این شلوغ کاریا نباشه انگار یه چیزی کمه انگار طاقتمون نمیاد یه چیزی گم میکنیم....


اخ گفتی...گم میکنیم!
الیسا
18 اردیبهشت 92 12:03
بد جوووووور به دل نشست ... چشمانم را خیس کردی نازنین دوست ...

الهی که خانه ات از شعله های امیدت همواره فروزان ...

بیادتنانم ...آن هم بد جوووووررررر .


تو و محمدصادق ات هم بدجووووور به دل نشستید
شبنم
18 اردیبهشت 92 13:48
هههههههخونه رو به هم ريخته بوسس
خصوصي داري


همیشه همینه
هدی و سید یاسین
20 اردیبهشت 92 13:32
هدی بی نظیری!بی نظیر ترین مادر برای یک پسر!
کمی حسودیم شد!
اسشالا همیشه خونتون پر از شیطنت های مرد کوچکن باشه و عشقتون برقرار باشه!
راستی تولد 2 سالگی بزرگ مرد کوچکت رو تبریک میگم!


هدی تو هم همینطوری...شک نکن..هرمادری برای فرزندش بهترینِ
ممنون عزیز دل
زهرا(مامان پارسا)
21 اردیبهشت 92 15:27
خيلي زيبا و ملموس توصيف كردي هدي. فوق العاده بود.
ايشالا كه خدا حفظ كنه مبين دوست داشتني خاله رو و هميشه زير سايه خودش و شما و همسرت سالم و شاد باشه.

ببوس گل پسر عزيزمو.



مثل تو دوست فوق العاده ی من!
آقاجون...
26 اردیبهشت 92 8:37
عزیز دلم...هدی جاااااااانم
هم تصویردل انگیزچهره قشنگت زیباست
هم تصورخیال انگیزت درتوصیف حال بی مثالت قشنگ وزیباوب نظیرشده...
به به به به به به به...
آفـریــــــــــــــــن


بابایی شما استادی...
فدات ک اومدی اینجا
منت بارونم کردی