مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

والعصری مادرانه...

1392/4/5 23:54
نویسنده : مامان هدي
490 بازدید
اشتراک گذاری

سبحان المبین

می خوانی و سرچ می کنی و گوش هایت را ورِ دلِ آنها که قبولشان داری ، تیز می کنی...

چشمهایت می چرخد همه جا...حتی کانال که عوض می کنی کافی است چیزی در این مورد بشنوی...

توی ذهن ات قبل از آمدنش هزار تصمیمِ‌ کبری می گیری!!!!

بماند آن قضاوت  های ناعادلانه .....که اگر من بودم چنین و چنان! ...اشتباه است....احساس ندارد...و توی دلت زیر سوال بردنشان!

خودت را خــــــــــــوب آماده میکنی...برای پیاده کردنِ اندوخته هایت....فکرت...آنچه درست می پنداری و ایده آلِ مادرانه ات.

کودکت بدنیا می آید....و تمــــام اطلاعاتت پــــــَــــــر!!!

مادرانگی هایت شروع می شود...به خودت می ایی می بینی تمام دغدغه ات شده پوشک و لباس و میزانِ شیرش...امـــــا ،کم کم شروع می شود....

و امروز که پسرکم دوسال و یک ماه و چند روز دارد...

فهمیده ام...

هر چقــــــــــــدر هم که بخوانی و بدانی و فایلِ‌ اطلاعاتت لبریز باشد....باید پایِ عمل که رسید خودت را محک بزنی....

مثلِ امروزی که از صبح بدو بدو داشتم...ساکِ‌ سفر را می بستم و تو یکهو آن وسط "بلوزِ ابی ایرس "دارت را هوس میکردی..از آن زیر میکشیدی و ساک را وارانه میکردی.

سوپی بار گذاشتم که تو خواستی تمـــــــــام محتویاتش را " خودم بریسم توش ، بلدم!"

هماهنگی های سفر را با تلفن انجام دادم و هزار بار جوابِ" مامان تیه؟ میخوام باش حَف بسنم" ات را دادم.

طی زدم پشتِ سرِ " بستنی یحی لباشتی " ات...

سورپرایز شدم با باقالی بسته بندی شده ی فریزری که روی زمین ریخته شده بود و تو داشتی با کیسه  ی خیس اش " تلِبِسون رو تَمیس " میکردی!

باقی مانده ی بارِ سفر را اماده میکردم...صدایت نمی آمد...پودرِ بدنت را روی میزِ دراور خالی کرده بودی...چشمت سیاه بود...با خط چشم ِ تازه ی گرانم....تازه می پرسی" مامان ببین خوشدل شدم؟"

گفتم...از دست تو مبین! و جوابم دادی_"از دستِ تو مامان"

فدای این حاضر جوابی ات...عزیزِ دل!

حمام رفتیم و هنوز خیس نشده دویدی بیرون...یک بغل لباس تمیز اوردی انداختی توی تشتِ آبی ات  پُر آبت و گفتی: "اینا رو بشوریم مامان ، باهم!"

سوپ خوردیم و " نَمَت" خواستی ...برگشتم و دیدم میزِ پلاستیکیِ هدیه مامانی زهرا تعادلش را از دست داده و کاسه ی سوپ ات " ریخ سمین مامان اخ اخ!"

طاقتم تمـــــــــام شد...چنان  مبیــــــــــــــــــــــــــــن ی گفتم که...

جشمانت مرا کُشت!!!!

باز گفتی...

_مامان چیرا داد میسنی؟

من ماندم و ...

ببخش مادر...می گویم که مادرانگی دنیای سختی است...سختی اش شیرین اش میکند....و تو دلیلِ مادر بودنِ منی.

گاه فکر میکنم...کاش من هم کمی....فقط کمی ...وقتِ بی وقتی ، کسی را داشتم...

توی فکرم دست و پا میزدم که...

تو...پسرکِ دریا دلم...آمدی بوسیدی ام...به قول خودت "مُح تَم"...

گفتی بریم بخوابیم مامان....با هم دیده....؟

و من پیشنهادت را با جان دل پذیرفتم.....ممنون که همــــــــه چیز تمامی برایم...همدم همیشگی ام.

خـــــــــوابیدی....و من نفسهایت را شمردم...دم و باز دم ات ،حیات و ممات من است...

پشتِ‌ پلک هایت منتظر نشستم...تصمیم هایم را باز مرور کردم و................تمامِ توکلم را باز روانه ی خدایم..برای تربیت دردانه ام....والعصر میخوانم و به قلبِ مادرانه ام فــــوت میکنم...

الحمدلله...شکرالله ...ماشاالله....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

فرناز مامان ایلیا
6 تیر 92 3:29
عزیزم...

قربونش برم من با اون نگاهش.

خیلی زیبا بود.

فرناااااز بیا دیگه همسایه...
ما داریم میریم هااااا
دلمون ایلیا میخواد.

نسرین... مامان بردیا
6 تیر 92 23:14
خونه ی ما هم ازین اتفاقا زیاد می افته...
نتیجش هم مشابه رفتار شماست.... فریاد من که سعی میکنم کنترلش کنم .. اما بردیا با کمال خونسردی : مامان ببشید... بوس...
چه میشه کرد... بچه اند دیگه
فدای همشون... عشقن به خدا

جوووووووونم ببشید...
هههه ببوس زیر گردنشو
عشقن نسرین ....خداروشکر برای وجودشون

صدف
7 تیر 92 0:00
منم گاهی به خودم میگم پس چی شد ؟ اِل میکنم و بِل میکنم هایت چی شد؟ قشنگ گفتی " هر چقدر فایل اطلاعاتت لبریز باشد ... باید پای عمل که رسید خودت را محک بزنی"
قربون تمام شیطونیات شازدۀ دوست داشتنی ، فدای تمام صبوریات مامان خدای (هدی) مهربون

اره دقیقااااااااا صدف
پای عمل خیلی سخته....خیلییییییی
تو مهربونترین صدف دنیایی...برای آراد عزیزمممممممم
توکل بخدا...تازه شروع شد...


سپید مامان علی
7 تیر 92 9:52
فدای این صبر مادرانه ات که وقتی هم از دست عزیز دلت ناراحت هستی باز هم صبوری می کنی و ماشاءالله به دردانهخانه ات که با شیرین زبونیهاش دلت رو آروم میکنه

سپیده....باید خودتو محکم تر کنی..برای علب پهلوون و کنجد کوچولوت.
عزیزمی مامان خانومی.

مامان بهادر
7 تیر 92 10:29
هدی جان از اول تا پایان نوشته ها کلی حال میکنم فدای مبین عزیز و فعالم بشم خدا حفظش کنه ببوسش

سپیییییییده صبر کن ....بهادر عزیزم شروع کنه...
فدای پسر خوش خنده ات...
ممنون مهربون.

سمیرا مامان آنیتا
7 تیر 92 12:58
بازم میگی خدائیششششششششششش خیلی صبوری و خوش بحال مبین با این مادر نمونه اش


سمیراااااااااا خوب اینجوری هر دو بیشتر ارامش داریمممممم
ببوس انیتای اسمونیت رو...عزیزمه.

هاله
7 تیر 92 14:06
هدی ما هم پا به پای فرشته هامون داریم بزرگ میشیم و رشد میکنیم....

منو مبین داره بزرگ میکنه...کاش قدرش رو بدونم.

سوسن(مامان پرنسس باران)
7 تیر 92 16:53
هدی این پستت خیلی باحال بود.مبین کیف می کنه وقتی توی آینده این شیطنتهای خاصش رو بخونه.هزار ماشالله.
واقعا احسنت داری هدی جون.اونروز به شادی هم گفتم که خیلی صبور و مهربونی.دوستت دارم خواهر مهربونم.

سوسن ....سوسن جانم
بگم چقدر از بودن کنارت احساس خوبی دارم...چقدر تو خونتون بهمون خوش گذشت...چقدر تو و باران عزیزید...خواهرید.
تو لطف داری...
ببوس باران پرنسس با پرستیژ و مهربونت رو.
زهرا(مامان پارسا)
8 تیر 92 9:45
هداي نازنينم

خيلي قشنگ شروع كردي و به پايان رسوندي منظورتو و در راستاي همين نوشته هاي زيبات كلي مطالب آموختني رو ياد گرفتم. و مثل هميشه هزار ماشاءالله به اين پسر كوچولوي فهيمت كه واقعا جاي تعجب نداره به خاطر داشتن مادري مثل تو. الهي هميشه سالم باشين و شاد.

سفر هم به خير دلمون براتون تنگ ميشه.

راستي كي همسايه ما ميشي پس؟؟

زهرا جان تو همیشه ب من لطف داری..

من هنوز خودم هیچی بلد نیستم...

به قول دوستی..گاهی من خوب مینویسم کاش ب همون خوبی هم عمل کنم..

ایشالا تا ماه رمضون میایم همسایه شما میشیم و همچنان مشتاق دیدنتون...

ممنون از دعای خیرت.

ببوس پارسای شیرین رو.






سعیده
8 تیر 92 10:44
هدی عزیزم

راز این صبوری مادرانه ات رو به منم یاد بده..........مطمئن باش با اولین خرابکاری که تو نوشتی من دیوونه میشدم و ..... ولی تو از همه خوب برداشت کردی


سعیده عزیزم ..

تو لطف داری مهربون

ولی من همیشه قبل از بچه دار شدنم هم وقتی یه بچه میامدخونمون و یه شیطنت میکرد. خودمو جای اون میذاشتم.و لذت میبردم.سری کتابهای رامونا کوییمبی عشق من بود...اینکه لذتی ک تو خرابکاری هست تو هیچی نیست...من هنوز منتظر روزی ام ک مبین یه خمیر دندون رو خالی کنه ببینه اخرش چیه....)))))

فقط وقتی کاری رو کرد که بنظرت خط قرمزی رو نشکونده و داشته کنجکاوی بچگونه اش رو پروبال میده به خودت بگو..این که خرابکاریشو کرد..پس بی خیاااااااااال.ولی منم گاهی وقتا قاطییییییی میکنم اساسی...روزایی ک حال زندگی خوش نیست...و مبین بی خبر از همه جا داره تو دنیاش بچگی میکنه...هی

ببوس مهدیار خوشنامت رو.




مامان آراز
8 تیر 92 13:30
مبین تو هم که شیطونی کهههههههههه

کارمون سخته-صبوربودن-گاهی منم از کوره در میرم ولی بعدش ...یه بغل محکم و ماچ آبدار

گاهی که نه اکثرا کم میارم

زاهده مگه نمیدونستی...هههه
جووووونم ب اون بوس و بغل...همونا رو عشقه...فدای دل بزرگشون برم. ببوس پهلوون اراز رو

مامی گل
8 تیر 92 16:38
واااای دلم ضعف رفت براش
قربونش برم من


زنده باشی گلی جان خدا نگهدار بارانت باشه.

مونایی
10 تیر 92 2:02
هر چی بگم کم گفتم از این نوشته روانت ...
از این احساسی که با تمام وجود درک می کنمش ...
از این وقت بی وقتی ...

هدی عالی بود .

قلب مادرانه ات همیشه تپنده ، برای مبین ، نفست ............

قربون اون بهردا دولاسه ات که این لحظه ها رو برات میسازه.
ممنون دوست عزیزم....برای دعای قشنگت.
ببوسش
بانو
11 تیر 92 8:06
هدي جون تو اگه وقت بي وقتي كسي رو نداري اما يه دل صبور داري و يه فهم بالا كه به همه دنيا مي ارزه... مبين پرانرژي من رو ببوس

بانووووو جانم
شک ندارم که اینا لطف خداست...کاش قدرشو بدونم و خودمو بسازم.
ممنون عزیز
ببوس کیان خوش نامت رو
مامان علي اصغر
12 تیر 92 8:44
هدي جون چقدر زيبا نوشتي اين احساسات مادرانه و كنجكاوي هاي تمام نشدني
من هم گاهي از اين كنجكاوي هاي علي اصغر به ستوه ميام ولي چاره اي جز صبر و بي خيالي ندارم
ببوس مبين جون رو

ای جانم...من عاشق اسم پسرنامدارتم.
ببوس علی اصغرت رو...
فدای شیطونیاشون.

شادی
24 تیر 92 16:20
هدی ، وقتی میخونمت حس میکنم که حرف های خودمه .
خصوصا" قسمت اخر !

حست رو خیلی خوب درک میکنم .
خوب تر از خوب ...

کاش که خدا بهمون توان بده تا به بهترین نحو با این فرشته ها برخورد کنیم .
همونطوری که باید !


چقدر خوبه این هم ذات پنداری هااااا
چقدر خوبه...
ممنون عزیزم..واقعا هرجور برخورد کنیم پس میگیریم ازشون...
الهه مامان گلسا
29 تیر 92 18:39
عاشق صبوریتم خواهر خوبم


عزیزی الهه ....
خواهر مهربونم