والعصری مادرانه...
سبحان المبین
می خوانی و سرچ می کنی و گوش هایت را ورِ دلِ آنها که قبولشان داری ، تیز می کنی...
چشمهایت می چرخد همه جا...حتی کانال که عوض می کنی کافی است چیزی در این مورد بشنوی...
توی ذهن ات قبل از آمدنش هزار تصمیمِ کبری می گیری!!!!
بماند آن قضاوت های ناعادلانه .....که اگر من بودم چنین و چنان! ...اشتباه است....احساس ندارد...و توی دلت زیر سوال بردنشان!
خودت را خــــــــــــوب آماده میکنی...برای پیاده کردنِ اندوخته هایت....فکرت...آنچه درست می پنداری و ایده آلِ مادرانه ات.
کودکت بدنیا می آید....و تمــــام اطلاعاتت پــــــَــــــر!!!
مادرانگی هایت شروع می شود...به خودت می ایی می بینی تمام دغدغه ات شده پوشک و لباس و میزانِ شیرش...امـــــا ،کم کم شروع می شود....
و امروز که پسرکم دوسال و یک ماه و چند روز دارد...
فهمیده ام...
هر چقــــــــــــدر هم که بخوانی و بدانی و فایلِ اطلاعاتت لبریز باشد....باید پایِ عمل که رسید خودت را محک بزنی....
مثلِ امروزی که از صبح بدو بدو داشتم...ساکِ سفر را می بستم و تو یکهو آن وسط "بلوزِ ابی ایرس "دارت را هوس میکردی..از آن زیر میکشیدی و ساک را وارانه میکردی.
سوپی بار گذاشتم که تو خواستی تمـــــــــام محتویاتش را " خودم بریسم توش ، بلدم!"
هماهنگی های سفر را با تلفن انجام دادم و هزار بار جوابِ" مامان تیه؟ میخوام باش حَف بسنم" ات را دادم.
طی زدم پشتِ سرِ " بستنی یحی لباشتی " ات...
سورپرایز شدم با باقالی بسته بندی شده ی فریزری که روی زمین ریخته شده بود و تو داشتی با کیسه ی خیس اش " تلِبِسون رو تَمیس " میکردی!
باقی مانده ی بارِ سفر را اماده میکردم...صدایت نمی آمد...پودرِ بدنت را روی میزِ دراور خالی کرده بودی...چشمت سیاه بود...با خط چشم ِ تازه ی گرانم....تازه می پرسی" مامان ببین خوشدل شدم؟"
گفتم...از دست تو مبین! و جوابم دادی_"از دستِ تو مامان"
فدای این حاضر جوابی ات...عزیزِ دل!
حمام رفتیم و هنوز خیس نشده دویدی بیرون...یک بغل لباس تمیز اوردی انداختی توی تشتِ آبی ات پُر آبت و گفتی: "اینا رو بشوریم مامان ، باهم!"
سوپ خوردیم و " نَمَت" خواستی ...برگشتم و دیدم میزِ پلاستیکیِ هدیه مامانی زهرا تعادلش را از دست داده و کاسه ی سوپ ات " ریخ سمین مامان اخ اخ!"
طاقتم تمـــــــــام شد...چنان مبیــــــــــــــــــــــــــــن ی گفتم که...
جشمانت مرا کُشت!!!!
باز گفتی...
_مامان چیرا داد میسنی؟
من ماندم و ...
ببخش مادر...می گویم که مادرانگی دنیای سختی است...سختی اش شیرین اش میکند....و تو دلیلِ مادر بودنِ منی.
گاه فکر میکنم...کاش من هم کمی....فقط کمی ...وقتِ بی وقتی ، کسی را داشتم...
توی فکرم دست و پا میزدم که...
تو...پسرکِ دریا دلم...آمدی بوسیدی ام...به قول خودت "مُح تَم"...
گفتی بریم بخوابیم مامان....با هم دیده....؟
و من پیشنهادت را با جان دل پذیرفتم.....ممنون که همــــــــه چیز تمامی برایم...همدم همیشگی ام.
خـــــــــوابیدی....و من نفسهایت را شمردم...دم و باز دم ات ،حیات و ممات من است...
پشتِ پلک هایت منتظر نشستم...تصمیم هایم را باز مرور کردم و................تمامِ توکلم را باز روانه ی خدایم..برای تربیت دردانه ام....والعصر میخوانم و به قلبِ مادرانه ام فــــوت میکنم...
الحمدلله...شکرالله ...ماشاالله....