روزه ی شیر مادر....
سبحـــــــــــــــــــــان المبــــــــــــــین
١٠تیر..نمک آبرود...توکل برخدا کردم و شیر بیداری ات را تمــــــام کردم...
همان شیرِ تدریجی که سه ماه بود کم و کم تر شده بود...
که بالا و پایین داشتیم..کم و زیادش کردیم....که زمزمه های وابستگی می آمد...
گفتم * مبین دیگه می می شیر نداره...ببین...تو همه اش رو خوردی و تمومش کردی...اگه بخوری شیر تلخ میاد تو دهنت بدت میاد...*
و تو نخوردی...خودمان را آماده کرده بودیم...چهارنفری برای *جنگی با احساس*....امـــــــا تو روی ما را سفید کردی...صبوری ات سوغات همان *والعصر* ها ست جانم؟!!! بعد از ٥ قصه...مظلومانه خوابیدی...
و این داستان ٩ شب ادامه داشت...هرشب روزمره هایمان را قصه ای می ساختم و می گفتم و می خوابیدی...
به همین آرامی...
و *شیر نیمه ی شب ات*...همان شیرِ تداعی کننده ی نوزادی...شیرِ بی خبری و مستی...سه شب برای خالی شدن سینه ها....و ادامه اش برای آرامش دلِ مادرانه ام....
باید سیراب میشدم...قانونی نیست ! باید لذت می بردم...باید دلم راضی میشد..تـــــــــــــا ؛
دیشب...شبِ اولِ ماه رمضان ..
رمضانِ مهربانی که تو را به من هدیه کرد...
تصمیم ام را مدتها بود گرفته بودم...تو فردا دوسال و دوماه کامل میشوی...
سحرِ اولِ رمضانِ ٩٢....وضو گرفتم...نماز خواندم...دو رکعت شکرانه ی خدایی اش را بجای آوردم...*یس *مهربان را در گوشت زمزمه کردم...به اولین *مبین* که رسیدم....سینه را در دهانت گذاشتم....و تو نوشیدی...
عجب حسی داشتم...حسِ روز اولِ دیدارمان...همان وقت که مکیدی...که اشک امانم را بریده بود..که می لرزیدم...که داغِ سینه های پُر شیرِ خشکیده ی هفت سال پیشم را با مکیدنت آرام کردی...تازه اش کردی و مرهم گذاشتی...که دلتنگ شدم...که باورم نمیشد...که فقط میگفتم * خـــــــــــــــدایا شکرت*
و صدای روح بخشِ آن پرستار..._بهش شیر بده عزیزم آروم میشی...میخوای مَردش کنی..دومادش کنی...آروم میشی...شیرش بده...
تو می مکیدی و من در تاریکی مبین بودنت را تماشا میکردم....و خاطرات این دوسال چه شیرین برایم مرور شد...
مبین...بی اغراق می گویمت....دوسال و دوماه تمـــــــــــام شیره ی جــــــــــانم را تقدیمت کردم..بی منت...با افتخار....با لذت...با عشق...که اگر شیرت نمیدادم می مردم!
که من چون تو نیاز داشتم....من چون تو تغذیه شدم....من چون تو آرام شدم...من چون تو بالنده شدم....
ممنون پسر...برای نوشیدنِ شیره ی جانم...
تا ابد این تصویر در ذهنم حکاکی شده...موهای خیس و عرق کرده....چشمان مست و خمار...نفس های کوتاه و گرم که به سینه ام میخورد...لبهای قرمز و داغ ات...و صدایی که اعجاز میکرد ...قلپ قلپ...هوووم....آخ که زیباترین سمفونی دنیاست برای یک مادر...و آروغ جانانه ای که بعد از هر وعده شیر میزدی...و نــــــــــــوش جــــــــــان گفتنم.
*یس* تمام شد...یک سینه را خالی کردی...
نوبت راست شد..*یس* دوم را شروع کردم و تو باز مکیدی...
اشک هایم سرازیر شد...دعا کردم....برای همــــه ی آنها که باید....چقدر این دعاهای *وقتِ شیر* را عاشق بودم...گویی استجابتشان *تضمینی* است....دعا کردم...دعا کردم ...دعا کردم..
و در گوشت زمزمه کردم...
مبین مامان عاشقته....مبین بدون تو من هیچ ام...مبین بالنده شو...مبین عاقبت بخیر باشی...مبین با ایمان باشی...مبین مَـــرد باشی....مبین سلامت باشی...مبین...
اشک هایم...
سینه در دهانت بود...سیر شده بودی...تمــــامش کردی...باز لبانت شل شد...زبانت سینه را رها کرد...و چرخیدی...
دهان نیمه بازِ شیری ات را عمــــــــــیق نفس کشیدم....ریه هایم را پر کردم....این آخرین بویِ مستانه ی نیمه شبهایمان است...
و من آرام شدم....قصه ی شیر و لحظه های عاشقی ما بسر رسید پسر...
امروز...اولین روز ماه رمضانِ مهربان...پسرم روزه ی شیر مادر گرفت تا آخر عمــــــــــــــــــــــــــر....مبارکت باشد....
و من ماندم و مادرانه ای که چون راز، حلاوتش زیر پوستم تا ابد جاری است....لذتِ شیر دادن!
مبین شیره ی جــــــــــــــــــــانم حلالت...حلالِ حلال تا قیامت.
دیشب...درست نیم ساعت قبل از اذان....بعد از ٩ شب صبوری...دیشب...گویی تو فهمیده بودی...اینکه اخرین شبِ این عاشقی است...از خواب پریدی...
_مامان ..مامان...
_جـــان دلم
_مامان می می بده...می می میخوام...
_مامان می می تموم شده..تلخه..
_می می میخوام...
و اشک هایی که با چشم بسته می ریختی...
تلاش بی بی و بابا برای آرام کردنت بی فایده بود...گردنم را محکم چسبیده بودی...
_مامان می می بده...تروخدا...
و من آرامت کردم..با زمزمه های همیشگی...با آنها که دوستشان داری...
عاشقانه باز گفتمت که چقدر تو را می پرستم...که آرام باش...که من پیش توام...من همیشه پشتت ام..من برای توام...من مادر تو ام و فقط تو پسر منی..
خوابیدی...باید خوابت عمیق میشد....دستت دور گردنم بود ودلم دور دلت می چرخید...
و من ماندم و بغضی که چرایش را نمیدانم...
چه خوابی دیدی پسر...چه حسی کردی...
خــــــــــــانوم رباب...این روزها خیلی بیادتان بودم...ثواب این دوسال...هدیه به شش ماهه ی کوچکتان.
خــــــــــدای میزبان...میزبانِ بی نظیر...بی نظیرِ رئوف...این ماه...از آن دیار آسمانی ات...فرشته ای را مهمانِ دلِ آنها که منتظر ورودش هستند، کن...که بد دردی است انتظار برای مادر شدن...
خدایا...بچشان به تمــــــــام زنان عالم..طعمِ این عاشقانه را....
الحمدلله....الحمدلله...الحمدلله...
+شیر دادن یا ندادن....بزرگش نکنید...این فقط یک احساس است...مادری کردن با اینها ارزش گذاری نمیشود...سلامت باشید .