مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

روزه ی شیر مادر....

1392/4/19 18:37
نویسنده : مامان هدي
722 بازدید
اشتراک گذاری

سبحـــــــــــــــــــــان المبــــــــــــــین

 ١٠تیر..نمک آبرود...توکل برخدا کردم و شیر بیداری ات را تمــــــام کردم...

همان شیرِ تدریجی که سه ماه بود کم و کم تر شده بود...

که بالا و پایین داشتیم..کم و زیادش کردیم....که زمزمه های وابستگی می آمد...

گفتم * مبین دیگه می می شیر نداره...ببین...تو همه اش رو خوردی و تمومش کردی...اگه بخوری شیر تلخ میاد تو دهنت بدت میاد...*

و تو نخوردی...خودمان را آماده کرده بودیم...چهارنفری برای *جنگی با احساس*....امـــــــا تو روی ما را سفید کردی...صبوری ات سوغات همان *والعصر* ها ست جانم؟!!! بعد از ٥ قصه...مظلومانه خوابیدی...

و این داستان ٩ شب ادامه داشت...هرشب روزمره هایمان را قصه ای می ساختم و می گفتم و می خوابیدی...

به همین آرامی...

و *شیر نیمه ی شب ات*...همان شیرِ تداعی کننده ی نوزادی...شیرِ بی خبری و مستی...سه شب برای خالی شدن سینه ها....و ادامه اش برای آرامش دلِ مادرانه ام....

باید سیراب میشدم...قانونی نیست ! باید لذت می بردم...باید دلم راضی میشد..تـــــــــــــا ؛

دیشب...شبِ اولِ ماه رمضان ..

رمضانِ مهربانی که تو را به من هدیه کرد...

تصمیم ام را مدتها بود گرفته بودم...تو فردا دوسال و دوماه کامل میشوی...

سحرِ اولِ رمضانِ ٩٢....وضو گرفتم...نماز خواندم...دو رکعت شکرانه ی خدایی اش را بجای آوردم...*یس *مهربان را در گوشت زمزمه کردم...به اولین *مبین* که رسیدم....سینه را در دهانت گذاشتم....و تو نوشیدی...

عجب حسی داشتم...حسِ روز اولِ دیدارمان...همان وقت که مکیدی...که اشک امانم را بریده بود..که می لرزیدم...که داغِ سینه های پُر شیرِ خشکیده ی هفت سال پیشم را با مکیدنت آرام کردی...تازه اش کردی و مرهم گذاشتی...که دلتنگ شدم...که باورم نمیشد...که فقط میگفتم * خـــــــــــــــدایا شکرت*

و صدای روح بخشِ آن پرستار..._بهش شیر بده عزیزم آروم میشی...میخوای مَردش کنی..دومادش کنی...آروم میشی...شیرش بده...

تو می مکیدی و من در تاریکی مبین بودنت را تماشا میکردم....و خاطرات این دوسال چه شیرین برایم مرور شد...

مبین...بی اغراق می گویمت....دوسال و دوماه تمـــــــــــام شیره ی جــــــــــانم را تقدیمت کردم..بی منت...با افتخار....با لذت...با عشق...که اگر شیرت نمیدادم می مردم!

که من چون تو نیاز داشتم....من چون تو تغذیه شدم....من چون تو آرام شدم...من چون تو بالنده شدم....

ممنون پسر...برای نوشیدنِ شیره ی جانم...

تا ابد این تصویر در ذهنم حکاکی شده...موهای خیس و عرق کرده....چشمان مست و خمار...نفس های کوتاه و گرم که به سینه ام میخورد...لبهای قرمز و داغ ات...و صدایی که اعجاز میکرد ...قلپ قلپ...هوووم....آخ که زیباترین سمفونی دنیاست برای یک مادر...و آروغ جانانه ای که بعد از هر وعده شیر میزدی...و نــــــــــــوش جــــــــــان گفتنم.

*یس* تمام شد...یک سینه را خالی کردی...

نوبت راست شد..*یس* دوم را شروع کردم و تو باز مکیدی...

اشک هایم سرازیر شد...دعا کردم....برای همــــه ی آنها که باید....چقدر این دعاهای *وقتِ شیر* را عاشق بودم...گویی استجابتشان *تضمینی* است....دعا کردم...دعا کردم ...دعا کردم..

و در گوشت زمزمه کردم...

مبین مامان عاشقته....مبین بدون تو من هیچ ام...مبین بالنده شو...مبین عاقبت بخیر باشی...مبین با ایمان باشی...مبین مَـــرد باشی....مبین سلامت باشی...مبین...

اشک هایم...

سینه در دهانت بود...سیر شده بودی...تمــــامش کردی...باز لبانت شل شد...زبانت سینه را رها کرد...و چرخیدی...

دهان نیمه بازِ شیری ات را عمــــــــــیق نفس کشیدم....ریه هایم را پر کردم....این آخرین بویِ مستانه ی نیمه شبهایمان است...

و من آرام شدم....قصه ی شیر و لحظه های عاشقی ما بسر رسید پسر...

امروز...اولین روز ماه رمضانِ مهربان...پسرم روزه ی شیر مادر گرفت تا آخر عمــــــــــــــــــــــــــر....مبارکت باشد....

و من ماندم و مادرانه ای که چون راز، حلاوتش زیر پوستم تا ابد جاری است....لذتِ شیر دادن!

مبین شیره ی جــــــــــــــــــــانم حلالت...حلالِ حلال تا قیامت.

دیشب...درست نیم ساعت قبل از اذان....بعد از ٩ شب صبوری...دیشب...گویی تو فهمیده بودی...اینکه اخرین شبِ این عاشقی است...از خواب پریدی...

_مامان ..مامان...

_جـــان دلم

_مامان می می بده...می می  میخوام...

_مامان می می تموم شده..تلخه..

_می می میخوام...

و اشک هایی که با چشم بسته می ریختی...

تلاش بی بی و بابا برای آرام کردنت بی فایده بود...گردنم را محکم چسبیده بودی...

_مامان می می بده...تروخدا...

و من آرامت کردم..با زمزمه های همیشگی...با آنها که دوستشان داری...

عاشقانه باز گفتمت که چقدر تو را می پرستم...که آرام باش...که من پیش توام...من همیشه پشتت ام..من برای توام...من مادر تو ام و فقط تو پسر منی..

خوابیدی...باید خوابت عمیق میشد....دستت دور گردنم بود ودلم دور دلت می چرخید...

و من ماندم و بغضی که چرایش را نمیدانم...

چه خوابی دیدی پسر...چه حسی کردی...

خــــــــــــانوم رباب...این روزها خیلی بیادتان بودم...ثواب این دوسال...هدیه به شش ماهه ی کوچکتان.

خــــــــــدای میزبان...میزبانِ بی نظیر...بی نظیرِ رئوف...این ماه...از آن دیار آسمانی ات...فرشته ای را مهمانِ دلِ آنها که منتظر ورودش هستند، کن...که بد دردی است انتظار برای مادر شدن...

خدایا...بچشان به تمــــــــام زنان عالم..طعمِ این عاشقانه را....

 

الحمدلله....الحمدلله...الحمدلله...

 

+شیر دادن یا ندادن....بزرگش نکنید...این فقط یک احساس است...مادری کردن با اینها ارزش گذاری نمیشود...سلامت باشید .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

مونایی
19 تیر 92 18:38
این نوشته انقــــدر قداست داره برای من، انقدر پر روشنی و بوی خداست که سکوت می کنم به احترامش.
و البته اشک...

هـــــــــــدی...


من جواب این کامنت رو چی بدم آخه....
مونــــــــای خوبم...باش همیشه...
حضورت برام مهمه...
مامان بهادر
19 تیر 92 19:15
هدی جان متن زیبایت را خوندم و اشک چشمانم جاری شد
بهترین ها رو برای تو بهترین مادر و برای پسر گل و صبورت ارزومندم
حس مادریت حرف نداره

سپیده ...تو بهترین مادر دنیای بهادری
بی شک
حس مادریت بی نظیره...ب امید روز بلبل زبونی شازده کوچولوت
بهار مامان علی جونی
19 تیر 92 19:26
هدی ...
چقدر خوب مینویسی

چقدر ...
نمیدونم چی بگم
اشکم رو در آوردی
کاش منم شیر داشتم و میتونستم بیشتر از 13 ماه به علی بدم
دلم براش میسوزه
احساس گناه میکنم ...

بهااااار
تروخدا اینجوری نگو...
مامان خودم فقط چهل روز ب شهابمون شیر داد...
مادری کردن که فقط شیر دادن نیست...
شیر دادن غذای روحه..بیشتر هم برای مادر.
علی با تو خوشبخت ترین پسر دنیاست...
دلت برای چی میسوزه...
الحمدلله..برای حضور علی...ببوسش

سمانه مامان کیمیا
19 تیر 92 23:09
اینقدر قشنگ و خالصانه و از عمق وجود مینوسی که تا عمق وجود میره..هدی بهت غبطه میخورم..خوش به حالت...خوش به حالت که اینقدر پاکی...خوش به حال مبین با داشت این مامان....اینو واقعا میگم ...امیدوارم به حق حواب اینهمه مهربونت رو بده ...ایشالا به مد واقعی میشه و بهش افتخار میکنی
التماس دعا دوستم


خانوم دکتر..دوستی با تو افتخار برای من..
همیشه یه الگویی برام...
ممنون برای دعاهای مهربونت...آمین برای همشون..
و خوشبختی و سلامت کیمیای زندگیت آرزوی من برای تو...
مامان آرنیکا
20 تیر 92 1:07
عزیزم اشک منم در اوردی این چند روزه خیلی دلم برای شیر دادن به ارنیکا تنگ شده بود حالا که میاد سراغش بهش می گم می خوری یه جوری بهم نگاه می کنه و لبخند می زنه انگار دارم مسخرش میکنم فکر می کنه خیلی بزرگ شده می گه نه می زاره میره




قربون نگاه و لبخند و درک و فهم و صبر و نه گفتنش..

دیگه چی میخوای ...

دختر به این صبوری..خانومی...خدایا شکر..

هروقت دلتنگ شدی...دعا کن...تو که به ارزوت رسیدی..دعا کن برای اونایی که در انتظار مادر شدنن

ببوسش


یه دوست قدیمی که همیشه مطالبتو میخونه
20 تیر 92 9:20
سلام هدی عزیز ، ممنون بخاطر این همه مطالب زیبایت ممنون بخاطر وبلاگت ممنون بخاطر خودت ممنون بخاطر قلمت و ممنون بخاطر دعایت . امیدوارم مبینت زیر سایه قران و سوره اش یس بزرگ بشه مرد بشه جوانمرد و راد باشه . خدایا حافظش باش

ممنون دوست همراه.
برای دعاهای قشنگت آمیییییییین
خدا حافظ همشون باشه که چراغ خونه اند..
التماس دعا
مامان علي اصغر
20 تیر 92 10:56
هديييييييييييي جون اشك منو هم در آوردي

منم عاشق شيردادن به علي اصغرم، عاشق نفسهايي كه ميخوره به سينه ام ، عاشق اون نگاه موقع خوردن و عاشق سيرشدنشون ، عاشق بوي دهني كه ازش بوي شير مياد

منم چند وقتيه شيرم كم شده و خيلي از اين بابت غصه ميخورم

اما دلمم نمياد به اين زودي از شير بگيرمش دلم تنگ ميشه




از من به تو.....تا هروقت که دلت خواست شیرش بده...

با رعایت وابستگی...

باحذف تایم های پرت..

بهش شیر بده...

تا وقتی که هردو سیراب بشید...

قانونی وجود نداره..جز اینکه هردو لذت ببرید..

گوارای وجودش...گوارای وجودت این آرامش


سعیده
20 تیر 92 11:11
هدی عزیزم
با این مطلبت کاری کردی که مجبور بشم چند بار از پشت میزم برم یه گوشه گریه کنم و بر گردم تا دلم خالی بشه
تو بهترینی و مطمئنم پسرت هم یکی از بهترینها میشه........با این عاشقانه هایی که داری چیزی جز این انتظار نمیره
گوارای وجود پسر گلت 2سال و 2 ماه شیره جانت و گوارای روح خودت این حس عاشقی و قبول باشه هدیه ات به علی اصغر امام حسین(ع)


سعیده عزیزم...
خدا مهدیار خوشنامت رو برات نگه داره...
و من هم مطمئنم ...مهدیارت باعث افتخارت میشه..با داشتن مادری چون تو...
الحمدلله...ان شاالله قبول کنن.
مامان محمدحسين 'سارا'
20 تیر 92 14:11
بسيار بسيار بسيار ستودنی بود. انشاالله که ثمره ی وجودت خادم امام عصر صلوات الله عليه بشه. هميشه سلامت باشه و باعث سعادت پدر و مادرش.


چه دعایی بهتر از این...
آمین آمین آمین....
محمدحسین خوشنامت در پناه خدا
بهار
20 تیر 92 15:09
این پستت بینظیر بود...

حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه خوش به حالت هدی...چه حال خوبی داری...حال خوبی که به خاطرش سختیای زیادی رو هم کشیدی...

توواقعا بی نظیری...

بهم حق بده که به حالت غبطه بخورم و فقط اشک بریزم که کاش...

بهار بهار بهار باصفا...

دعای شیر اخرم...برای روشنا بود...

برای بهارشدنش...برای باصفا بودنش...

اندکی صبر سحر نزدیک است....

ممنون مهربون.









بهار دوست باصفای خوبم
خودت میدونی...چقدر توی دعام هستی..
اندکی صبر سحر نزدیک است..
به امید روشنا...ان شاالله...
دور نیست دوستم...به حق این ماه مهربون...ان شاالله
مامان آراز
21 تیر 92 14:28
مبین جان دوسال و 2ماه شیر مادری گوارای وجودت

ایشالا مرد که شدی،آقا که شدی
پدرکه شدی-اونوقته که میفهمی مادرت چقدر برات زحمت کشیده

این تپش قلب مامانت برا ازشیر گرفتن تو ستودنیه-بوسیدنی و پرستیدنیه دل و دستای این مادر

روزه ی شیرت مبارک-قبول حق


زاهده جان..چقدر کامنتت به دل نشست...
ممنون ممنون ممنون از این همه مهربونی.
پهلوون کوچولوت در پناه حق.

نسرین.. مامان بردیا
21 تیر 92 22:12
چه پایان مقدس و عرفانی....
مثل شروعش پر از احساس...
جزء پر احساس ترین و تاثیر گذارترین مطالبی بود که اینجا خونده بودم

نسرین شیر دادن کلا مقدسه....مگه نه؟
ممنون دوست بااحساسم...
ببوس بردیای شیرین پسر رو.
آنیا
22 تیر 92 9:55
فقط و فقط اشک

تبدیل یه حس عاشقانه و معنوی به نوشتار

موفق باشی عزیزم.





عزیزی نجما جان
مریم مامان ستایش
22 تیر 92 17:02
اشکم بند نمیاد هدی..آخ که چقد سخته این لحظه ها و روزا..


چشام تاره از اشک..نمیتونم ..






ایشالا اشکات به شوق باشه...


تنت سلامت...کوچولوت شاد...


واقعا سخته..و شیرین...

زهرا(مامان پارسا)
23 تیر 92 12:03
ببخش كه اينقدر دير دارم كامنت ميذارم.
هدي نميدونم چي بگم اومدم عكسا رو ببينم گفتم از جايي كه نخوندم بخونمت. اشكم رو در آوردي . تو فوق العاده اي.
و مبين هم بهترينه. قربونش برم پسر صبور و عزيزم.


این حرفا چیه زهرای عزیز
خداروشکر به خوبی گذشت..
پارسا رو گرفتی بالاخره؟؟
مشتاق دیدنتونم....خیلی!
ببوس روی ماه پارسای اسمونی ات رو....
صدف
23 تیر 92 14:41
حسرت خوردم برای شیری که نداشتم تا به جگر گوشم بدم

خوشا به سعادتت هدی ، گوارای وجودت مبین

صدف...قرار نیست اینو بگی..
تو بهترین و مهربون ترین مادری برای آراد...دلم گرفت...
مادری ب شیردادن نیست...باور کن!
هاله
24 تیر 92 1:22
بغض....



شادی
24 تیر 92 17:46
هدیییییییی !
این دل من ، همین نوشته های تو رو کم داشت .

اشک ، پهنای صورتم رو گرفته ...
بغض امونم نمیده .

داره میترکه دلم !


میدونستم که همچین حالی پیدا میکنم بعد از خوندن این پست ، از همین بابت گذاشتم که آخر بخونمش .
که حالم خراب نشه برای پستهای دیگه ...


چه کردی با دلم من تو ؟

فوق العاده نوشتی دختر .

شااااااادی عزیزم...
حس ات میکنم ...مگه همین برات کافی نیست که بهارکت وقتی سیر شد شیر رو ول کرد...همین یعنی سیرابت شده...
برو کیف کن...خداروشکر که با سختی هایی ک کشیدی بازم تونستی شیر بدی...
ممنون عزیز..لطف داری

مریناز (مامان نیکا)
25 تیر 92 22:27
هدی جون ، قشنگترین احساس مادرانه رو تو این پست ازت گرفتم ، تک تک کلمه هاش بهم حس آرامش و مادری میداد ، خوشحالم که سیراب شدین هر دو ، خوشحالم که مبین مادری عاشق پیشه همچون تو داره ، سر ِ هردوتون سلامت ، تا ابد مادری و پسریتون برقرار و دعای خیر مادرت ضامن سلامتیتون ، چشم بد از زندگیتون دور باد ، دلخوشیهاتون سراسر نور باد ، دوستت دارم و چقدر خوشحالم که میشناسمت ، مبین ِ مو طلایی رو ببوس ، ( راستی اشک من هم همراه با من این پست رو تا آخر خوند )

مرینااااز عزیزم....
کامنتت.... سراسر نوررررر بود...پر از دعا و ارزو...
این حس مادرانه...در کنار شماهایی که دوسال و دوماهه مادرانه هامون رو ب اشتراک گذاشتیم پرورش پیدا کردن....کنار شما شناختمش...نیک سرشت متین و باوقارت رو بوسه بارون کن...
ممنون....برای بودنت..دوست بودنت...به امید دیدارررررر دوباره امون.
ندا (مامان ملینا)
26 تیر 92 9:49
هدی جونم قشنگترین احساس مادرانه را بیان کردی .متنت خیلی زیبا و پر از احساس مادرانه بود .اشکم همینطور جاری شده .منم عاشق شیر دادان به ملینا بودم دخملی من تا 2 سال خورد ولی واقعا سخت بود ترکش برای هر دومون . اون که هنوز منتظره می می مامانی خوب بشه و بخوره . ولی دلتنگ اون لحظه ای هستم که میچسبید به بدنمو تند تند بدون کوچکترین وقفه شروع به مکیدن می کرد .
مبین عزیزم مثل خودت بهترین مامان دنیا داری .

ندا جان تو لطف داری عزیزم
همین چسبیدن و بو کشیدن بعدش....همین اشباعت نمیکنه...
محکم بچسبونش به خودت..این روزایی که تو بغلت جا میشه...
دوسال عاشقی گوارات...
الهه مامان گلسا
29 تیر 92 18:54
هدی عزیزم خوشحالم که دارمت

برای من بوی خدا و مهربونی و بوی صبر و آرمش میدی

خیلی دوست دارم

خوشبحال مبین نفست

ببوووووووسش

عاشقتونم

براتون خیلی دعا کردم که این مرحله با آرامش تموم بشه

خدا رو صد هزار مرتبه شکر




گذروندیم الهه...

با کمک تو...

همش به فکر حرفای مهربونت بودم...

باخودم تکرار میکردم..

ایمان داشتم مبین هم مثل گلسا رفتار میکنه..




الحمدلله ممنون عزیز
مامان امیرحسین
3 خرداد 93 14:54
هدای عزیزم واقعا زیبابود اشک و دلهره و اضطراب کاش منهم بتونم خیلی سخته خیلی برام دعا کن هر چی به زمانش نزدیک میشم دلم میخواد بیشتر طول بکشه گاهی وقتها فکر میکنم اصلا نمیتونم از شیر بگیرمش از مبین پاکم هم بخواه برای من و امیرحسین دعا کنه
مامان هدي
پاسخ
ممنون سمیه جان...به اون روزا فکر نکن..فعلا فقط عشق کن..خدا صبرشم میده... ایشالا که میتونی... راستی بهت رمز رو دادم؟