قوه ی تخیل...
یا ماشاالله.... همیشه اولین بارها خوب در خاطر می مانند.... داشتم قصه می بافتم برایت...جفت پا پریدی میان بافته هایم و گفتی :_مامان اون تیه اونجا وایساده؟ راستش هیجان زده شدم! بالاخره تخیل هم آمد... منتظرش بودم... قبل تر هم آمده بوده اما من منتظر این قسمت اش بودم... بلند شدیم...چراغ را روشن کردیم...نشانت دادم...آن آقای چاقی که توی تارکی گوشه ی اتاق ایستاده بود...تبدیل شد به مینی واشی که رویش سبد لباس بود... تو با یک اوهوم سری تکان دادی و من ادامه ی قصه ی من درآوردی ام را برایت گفتم و خوابیدی... امـــا نگاهت تا آخرین لحظه روی همان آقای چاقِ بی ریخت زوم شده بود....نمی دانم به قصه هایم فکر می کردی یا توی دنیای خیال...