مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

قوه ی تخیل...

یا ماشاالله.... همیشه اولین بارها خوب در خاطر می مانند.... داشتم قصه می بافتم برایت...جفت پا پریدی میان بافته هایم و گفتی :_مامان اون تیه اونجا وایساده؟ راستش هیجان زده شدم! بالاخره تخیل هم آمد... منتظرش بودم... قبل تر هم آمده بوده اما من منتظر این قسمت اش بودم... بلند شدیم...چراغ را روشن کردیم...نشانت دادم...آن آقای چاقی که توی تارکی گوشه ی اتاق ایستاده بود...تبدیل شد به مینی واشی که رویش سبد لباس بود... تو با یک اوهوم سری تکان دادی و من ادامه ی  قصه ی من درآوردی ام را برایت گفتم و خوابیدی... امـــا نگاهت تا آخرین لحظه روی همان آقای چاقِ بی ریخت زوم شده بود....نمی دانم به قصه هایم فکر می کردی یا توی دنیای خیال...
30 شهريور 1392

قاف...

یا رحیم... قاف هم آمد... یک هفته ای می شود... دود دود دوووو دا.... دوری ... چادو ... دیچی ... فعط ... دورباعه ... دار دار ...دوربونت ...بدل ...و... تبدیل شدند به... قدقدقداااا...قوری...چاقو...قچی... فخط ، فقط ...قورباخه...قار قار.. ...قربونت... بغل ، بخل ...و... خلاصه قاف عزیز هم مهمان این زبان نقلی ات شد... گاهی سخت ات می شود...ترجیح می دهی بجای ** ق ** ..**خ** یا **دال** بگذاری مثل دصّه که با تلاش فراوان می گویی.. دقصّه !!!! قربون پسر فنقلی مامان که قند تو دلم اب می کنه با ق گفتن هاش... این دو سال و شیرینی ات را عاشقم! برقرار باشی...آمین. ...
10 شهريور 1392

پوشک گیرونه..هی هی:)

یاماشاالله... مبین عزیزم...پسر نازم اصلا قصد پوشک گیرون نداشتم...به هیچ وجه....خودم رو برای شهریور ماه اماده کرده بودم.... ولی... مدتها بود...منظورم سه چهارماهی بود که لگن آبی رنگت توی حمام بود و ازش به عنوان صندلی استفاده میکردی.  و زمانِ تعویض پوشکت دستم اومده بود... و اینجوری بود که بعد از صبحانه و پی پی کردنت توی....وقتی میبردم میشستمت...دیگه پوشک نداشتی تا خواب ظهر...بیدار که میشدی.... دوباره باز میذاشتمت تا دوساعت...و دوباره پوشک میشدی... از بعد از عید..این باز گذاشتن ها به سه بار در روز رسیده بود... زمان سوم هم بعد از اومدن بابایی بود...تا وقت خواب! خیلـــــــــی وقت بود وقتی پی پی میکردی اعلام میکردی.....
19 مرداد 1392

مبین نفسٍ....

یا حق.... عزیزترینِ دنیای مادرانه ام... بازی جدیدی را چندماهی است اختراع کردی... و جرقه اش همان دلتنگی های همیشگی ات برای آنها که دوستشان داری بود... چقدر تو ریز بین و نکته سنجی..چقدر حواست جمع است....و ما چقدر خوش خیال!!!! اولین بار خودت گفتی....همه را....و من فقط خندیدم..عشق کردم ..بوسیدم دهان کوچک و نقلی ات را.... اینکه میدانی هرکس چه اصطلاحی را برایت بکار می برد.... و جدو و مامانی زهرا را که وقتی ازم پرسیدی...یادم نبود..و خودت گفتی.... فدای این همه دقت و مهربانی ات....من با تو چیزی کم ندارم..هیچ! میپرسی.... _مامان خاله بیدا چی میده؟؟ و بازی شروع میشود... این یعنی من یکی یکی بپرسم و تو جواب بدهی..و با هر جواب لب...
29 تير 1392

مثلا...

یا حق این روزها میگویی مثلا و ... این مثلن با مثلا های ما فرق دارد....کاربردش بیشتر است.... فدای این استفاده های کودکانه ات... _مامان جونم مثلا من نی نی ام...اووووو ووووه اوووو ووووه _مامان هدا مثلا من پلیسم تو بدو یلام دوربان! (تو بگو سلام قربان!) _مامانی مثلا من هاپو ام هاپ هاپ...دَزامو بنداز برام من رو زمین بخورم! (غذامو ) _مامانی جونم مثلا من دوربه ام میو میو ...بهم دوشت بده! (من گربه ام بهم گوشت بده) _مامان مثلا من آ آ ی دوتورم...بیا پیشم من آمپولت بسنم! _مثلا من آ آ شیرم....هاااام....نه نه..آ آ پَلَندم...یاااااه....نه نه تو پلند باش من دورَدم (پلنگ و گرگ) _مثلا بهم می می بده..یه ذره مامان! _مثلا مبین آب ...
17 تير 1392

25 ماهگی مهم!

هوالمبین... * برای این دوست داشتن ت فکری بکن جا نمی شود در من! ٢٥ ماهگی ات مبارک ... خدایا شکرت. یا ماشاالله... درست ده روز است... با پسرم خرید که میرویم...پارک که میرویم...مهمانی که میرویم...گردش که میرویم...ساکمان یک چیز کم دارد!!! درست ده روز است... پوشک های سایز٤ ما...خریدار ندارد!!! همان گوشه ماندند که ماندند! درست ده روز است...دو جمله ی کوتاه به گفتگوهایمان اضافه شده....مامان بیا جیش دارم...مامان بیا پی پی دارم...:) پسرم بی پوشک است....و ما روزی هزار بار آب بازی میکنیم...لباس میشوییم و آب می کشیم ... درست ده روز است...می بینم و هیچ نمی گویم و نفسی عمیق می کشم و خود را آرام می کنم... چون قدم مان مهم ا...
23 خرداد 1392

عشقِ دوساله ی مــــا....تولدت مبارک

دوسال گذشت... به همین سرعت!  دیگر از آن نوزاد پف کرده ی سفیدِ لپ قرمزی خبری نیست...همان که وقت گرسنگی بجای گریه دست هایش را با ولع می مکید...همان که تن اش بـــــــــوی نابِ بهشت می داد...بویی که همـــه را مست می کند...دیگر از آن نوزادِ مو طلا با آن نگاه های خیره و مکیدن های بی جان خبری نیست...همان که انگشت دستمان را محکم می چسبید...همان که دست و پا زدنش ، غلت زدنش..خنده های بی اراده و لبخند های کج اش به وقت خواب قند در دلم آب می کرد...دیگر از آن موجودِ بهشتیِ  ٥٠ سانتی خبری نیست... ٣٦٥ روزِ بی نظیر و رویایی گذشت...با همان نوزادی که آغوشش را باز کرد و به من فرصتی بخشید برای عاشقی...برای منی که حر...
22 ارديبهشت 1392

درک احساس!

سبحان المبین تازه یاد گرفتم... بچه ها فقط با احساسشان زندگی می کنند اصلاً با عقل زندگی نمی کنند؛ هنر مادر این است که لحظه به لحظه بتواند نقش درک کننده ی احساس را ایفا کند مثل وقت هایی که زمین میخوری...برخلاف همیشه که میگفتم پاشو مامان چیزی نشده...آفرین پسرم مرد شده...قربونش برم گریه نمیکنه... بگویم... دردت گرفت عزیز دلم... بذار بوسش کنم... و این روزهایی که با دانسته ی به ظاهر کوچک اما پر اهمیتم...درکت میکنم...احساست میکنم... تو چه خوب و فهیم حس میکنی...و جواب میدهی... درست وقتِ درد زانو...ممکن است آهی بشنوی...سریع نقشِ درک کننده ی احساس را برایم به زیبایی ایفا میکنی.. ممنون پسرم ممنون استاد سلطانی بزرگوار ممن...
1 ارديبهشت 1392

قدمی دیگر برای بالندگی ات....

یاحق. مبـــــــین ام.....بیا.... دلمِ، تنگِ خوابهای نیمروزی مان شده... مثل آن وقت ها که من دراز می کشیدم و تو مشتاقانه می دویدی...خودِ نیم وجبی ات را بین دستانم جا میدادی و صورتت را توی بغلم فرو می بردی و من مستِ عطر تو می شدم و تو سیرابِ شیره ی جانِ من!!! یادت می ماند...روزهایی که تو دعوتم میکردی...ماما لالا!! مامان آبم میاد...مامان بیا بحابیم می می بحورم!!! مگر می شود فراموشم شود...ایندوری ایندوری گفتنت را.....مرا طاق باز خواباندن و روی بدنم لم دادنت را...خنده های مستانه و شیطنتِ نگاه پاکِ بی نظیرت را... من دلتنگم...دل تنگ همین نیم روزهای به ظاهر ساده....امــــا برای من پر از لحظه های ناب و بی تکرار.... من هنوز بعد از دوس...
30 فروردين 1392