قدمی دیگر برای بالندگی ات....
یاحق.
مبـــــــین ام.....بیا....
دلمِ، تنگِ خوابهای نیمروزی مان شده...
مثل آن وقت ها که من دراز می کشیدم و تو مشتاقانه می دویدی...خودِ نیم وجبی ات را بین دستانم جا میدادی و صورتت را توی بغلم فرو می بردی و من مستِ عطر تو می شدم و تو سیرابِ شیره ی جانِ من!!!
یادت می ماند...روزهایی که تو دعوتم میکردی...ماما لالا!! مامان آبم میاد...مامان بیا بحابیم می می بحورم!!!
مگر می شود فراموشم شود...ایندوری ایندوری گفتنت را.....مرا طاق باز خواباندن و روی بدنم لم دادنت را...خنده های مستانه و شیطنتِ نگاه پاکِ بی نظیرت را...
من دلتنگم...دل تنگ همین نیم روزهای به ظاهر ساده....امــــا برای من پر از لحظه های ناب و بی تکرار....
من هنوز بعد از دوسال اشباع نشده ام...امان از رسم دنیا...باید دل ببری...ان وقت که فکر میکنی تازه اولِ راه است و تازه به دهانت مزه کرده!!
دستانم دلشان دوباره تنگ شده..این بار برای لمسِ سنگینی سرِ تو...برای نرمی موهای طلایی ات...برای خواب نیم روزی مان...
دو روز است وقت خواب ظهرمان؛ نه تو خوابیده ای نه من!!!
می بینی....تو را پدر آرام میکند....من را امــــا.....خودم باید ارام کنم....
من دلتنگم و باید وانمود کنم خوبم...محکمم...باید به تو بگویم که خوشحالم از این همه صبوری و منطق ات....اما بخدا قسم که این سخت ترین مرحله ی دنیای مادرانه ام بود تا به امروز...
هنوز یک مرحله ی دیگر مانده و قلبم کم مانده از جا کنده شود...
شیر شب!!!
شکر خدای مبین...برای این بزرگ مرد کوچکم....برای همراهی بی نظیر و باورنکردنی اش...برای صبوری و متانتش..برای منطق بی بدیلش که خود به من میگوید...می می وعته حاب...می می دوتور میده نحوریااااااا.....
راستی یکی به من بگوید...بوسه ها و نوازش های این پسر را چه کنم....که وقت دلتنگی اش تمام این دو روز، هربار که روانه ام می کند...اشکم را در می اورد...چقدر کم طاقت شده ام...چه شده است مرا...هدی تو همانی؟؟ خــــدا کار خودت است....مرا هم تو باید آرام کنی....باشد؟؟
شکرالله...شکرالله..شکرالله....خدایم سجده ی شکرم را پذیرا باش...برای این همه لطف و عنایت ات.
+بعد از سه ماه همکاری شیرین و عاقلانه ی مبین برای کم کردن وعده های روز.....بالاخره وعده ی تمام روز حذف...٢٩ فروردین ٩٢! یکسال و یازده ماه و نه روز.
ممنون الهه....یک دنیا ممنون.