مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

قدمی دیگر برای بالندگی ات....

1392/1/30 20:09
نویسنده : مامان هدي
478 بازدید
اشتراک گذاری

یاحق.

مبـــــــین ام.....بیا....

دلمِ، تنگِ خوابهای نیمروزی مان شده...

مثل آن وقت ها که من دراز می کشیدم و تو مشتاقانه می دویدی...خودِ نیم وجبی ات را بین دستانم جا میدادی و صورتت را توی بغلم فرو می بردی و من مستِ عطر تو می شدم و تو سیرابِ شیره ی جانِ من!!!

یادت می ماند...روزهایی که تو دعوتم میکردی...ماما لالا!! مامان آبم میاد...مامان بیا بحابیم می می بحورم!!!

مگر می شود فراموشم شود...ایندوری ایندوری گفتنت را.....مرا طاق باز خواباندن و روی بدنم لم دادنت را...خنده های مستانه و شیطنتِ نگاه پاکِ بی نظیرت را...

من دلتنگم...دل تنگ همین نیم روزهای به ظاهر ساده....امــــا برای من پر از لحظه های ناب و بی تکرار....

من هنوز بعد از دوسال اشباع نشده ام...امان از رسم دنیا...باید دل ببری...ان وقت که فکر میکنی تازه اولِ راه است و تازه به دهانت مزه کرده!!

دستانم دلشان دوباره تنگ شده..این بار برای لمسِ سنگینی سرِ تو...برای نرمی موهای طلایی ات...برای خواب نیم روزی مان...

دو روز است وقت خواب ظهرمان؛ نه تو خوابیده ای نه من!!!

می بینی....تو را پدر آرام میکند....من را امــــا.....خودم باید ارام کنم....

من دلتنگم و باید وانمود کنم خوبم...محکمم...باید به تو بگویم که خوشحالم از این همه صبوری و منطق ات....اما بخدا قسم که این سخت ترین مرحله ی دنیای مادرانه ام بود تا به امروز...

هنوز یک مرحله ی دیگر مانده و قلبم کم مانده از جا کنده شود...

شیر شب!!!

شکر خدای مبین...برای این بزرگ مرد کوچکم....برای همراهی بی نظیر و باورنکردنی اش...برای صبوری و متانتش..برای منطق بی بدیلش که خود به من میگوید...می می وعته حاب...می می دوتور میده نحوریااااااا.....

راستی یکی به من بگوید...بوسه ها و نوازش های این پسر را چه کنم....که وقت دلتنگی اش تمام این دو روز، هربار که روانه ام می کند...اشکم را در می اورد...چقدر کم طاقت شده ام...چه شده است مرا...هدی تو همانی؟؟ خــــدا کار خودت است....مرا هم تو باید آرام کنی....باشد؟؟

شکرالله...شکرالله..شکرالله....خدایم سجده ی شکرم را پذیرا باش...برای این همه لطف و عنایت ات.

+بعد از سه ماه همکاری شیرین و عاقلانه ی مبین برای کم کردن وعده های روز.....بالاخره وعده ی تمام روز حذف...٢٩ فروردین ٩٢! یکسال و یازده ماه و نه روز.

ممنون الهه....یک دنیا ممنون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (18)

خاطره مامان بردیا
30 فروردین 92 20:16
قربون اون موهای طلاییش برم من

زنده باشی ....

زهرا مامان شنتیا
30 فروردین 92 21:51
سلام هدی عزیز دلم خوبی؟ مبین نفسم خوبه؟
خیلی دلتنگتونم مواظب خودتو دلبر خاله باش میبوسمتون

زهراااااا کجایی...دلتنگتیم...شنتیا چطوره...
ما خوبیم...شکرخدا
یاد روزهای شیفت صبح بخیر...

مریناز (مامان نیکا)
31 فروردین 92 3:44
ماشالا به این مرد ِ کوچک ، ایشالا سختی اش هم تمام میشه و فقط خاطره شیرینش میمونه ، صبور باش


ان شاالله...آمین...آمین
مامان علی اصغر
31 فروردین 92 10:30
یکی از بدترین و بهترین دورانه از شیر گرفتنشون
خدا به ما مامانا صبر بده


آمین....واقعا سخته!
مامان بهادر
31 فروردین 92 16:04
ای جانم مثل همیشه با متانت و با منطق رفتار میکند این مرد کوچک بهترین را برایت ارزومندم
هدی جان درک میکنم خیلی سخته ولی از مادر بودن و اغوش گرمت چیزی کم نشده و نمیشود


ممنون عزیزم...مرد کوچکت در پناه خدااااا
مونایی
31 فروردین 92 19:59
من چیزی ندارم بگم جز اشک ...


قربون اشکات مادر...
خاله ندا
31 فروردین 92 20:39
تو از همون اولم توی همه چیز صبور و همراه بودی.آفرین عشق خاله


واقعا...
نسرین مامان بردیا
2 اردیبهشت 92 2:07
هدی جون ... شدیدا درکت میکنم... منم دارم دفعات شیر بردیا رو کم میکنم... هر بار که سرگرم میشه و بی خیال من میشه... بغضم میگیره... خدا کمکمون کنه...



خیلی سخته ایشالا موفق باشی عزیزم
زهرا(مامان پارسا)
2 اردیبهشت 92 9:22
الهي من فداي صبوريت بشم خاله.
ايشالا خدا بهتون كمك كنه.
ميدونم هدا خيلي سخته مخصوصا براي مادر. من خودم فقط 6 ماه به پارسا شير دادم و ميدونم چه وابستگي عجيبي داره. پارسا همين الانم خيلي وابستس به شيشه. باورت نميشه اصلا دلم نمياد ازش دريغ كنم. ميدونم كه اشتباهه ولي چاره اي ندارم چون غذا خيلي خيلي كم ميخوره. برام دعا كن عزيزم


زهرا جان شیشه رو ک بگیری میبینی چقــــــــــــــــدر غذا خوردنش عالی میشه.....
تو هم برای ما دعا کن
سپید مامان علی
2 اردیبهشت 92 9:23
و باز هم اشک...
هدی جون مهربونم صبور باش ... این هم مرحله ای دیگر است... اما امیدوارم که موفق بشی که برای روز شدی... اما من هنوز جراتش رو ندارم


سپیده...ایشالا برای تو هم اسون باشه عزیزم
هدی و سید یاسین
2 اردیبهشت 92 14:03
الیه فداون بشم!
میدونم خیلی سختتتتتتتتتتتتتهههه!اما خوشحالم که مبینم بسیار صبوره وهمکاری میکنه!
امیدوارم از این مرحله از رشدتت سر بلند بیرون بیایی خاله جونی!
مامانی خود خدا یه جوری ارومت میکنه اطمینان داشته باش!


منم به خودش توکل کردم و بس!
فائزه مامان مهدیار
2 اردیبهشت 92 18:36
سلام مامان مهربون چه روز های سختی
من طاقت ندارم واقعا خدا باید خودش کمکمون کنه یادم لحظه های امروزم رو قدر شناس باشم واسه دوسالگیه مهدیارم
ببوس مبین صبوری رو


عشق کن فائزه....ببوس مهدیار رو
شادی
3 اردیبهشت 92 15:04
واااااااااای ، امان و صد امان از این دلتنگی ...

هدی جان وقت شیر شب برای ارامش دلت دعا می کنم .
و برای همه ی مادر هایی که قراره روزی تجربه کنن این جدایی رو ...

تو هم برای ما دعا کن .
دعا کن که این روزها قلبم انگار تو دهنم میتپه



درکت میکنم...
این نیز بگذرد.........و دلتنگی اش برامون میمونه...
الهه مامان گلسا
4 اردیبهشت 92 1:31
مبین که امتاحاناشو خوب پس داده
تو این یکی هم بیشته
خاله میدونه،شک نداره
هدی نفسمو ببوس


اره منم بهش ایمان دارم..
ممنون الهه بازم ممنون..برای بودنت...
صدف
7 اردیبهشت 92 23:19
چی بگم دوست خوبم؟ منی که فقط دوماه لیاقت داشتم به آراد شیر بدم .
هدی سوره صبر یادت نره .
مطمئنم مثل همیشه سربلند این مرحله رو به اتمام میرسونی


صدف..تو مادری...
شیر دادن بخشی از مادریه...
اینو نگو اصلا
دعا کن برامون
مریناز (مامان نیکا)
9 اردیبهشت 92 6:14
فدای مهربونی و صبوری تو بشم گل پسر و واقعا که در این مورد هم خیلی خاص عمل کردی !

بزرگ شدنت مبارک مرد کوچک ، باشد روزهای شیرین آینده مرور خاطره های شیرین این روزها ، دوستت دارم


ممنون مریناز عزیزم...
واقعا خاطره های خوش کودکی اش به خوشی رقم میزنه..
دوستتون داریم...خیلی
مامان طاها
9 اردیبهشت 92 14:14
ان شا الله که به زودی زودی این مرحله سخت رو پشت سر بزارین.
میدونم چی میگی چی میکشی.
من که شیشه رو از طاها میگرفتم تموم دنیا رو سرم خراب میشد چه برسه به شیر مادر.
خدا بهت صبر بده و به مبین کوچولو سلامتی.



اخ الهی بگردم..می بینی چقدر دل کندن از وابستگی ها براشون اسونه و برای ما سخت!
مامان آراز
13 اردیبهشت 92 21:46
من کم میارم مقابل خواستنش


اینجاش سخته دیگه!