مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

اول شخص مفرد زندگی من.

هوالمبین... این روزها...به آسانی آب خوردن لحظه های خوش زندگی را به معجزه تبدیل می کنی... معجزاتی که لذتش تا ابد ماندنی است... اینکه تو همان فرشته ی پاکِ ناتوان دیروز...گریه های نوزادی را به مکالماتی بس شیرین تبدیل کرده است...چیزی جز معجزه است؟! میگویم...مبین مامان سیب زمینی میخوری؟؟ جوابم میدهی... نـــــــــــه...اُردَم !!!(خوردم!) خوردم؟!!!!مامانی زهرا تایید میکند نوش جان کردنت را. تو کی اینقدر بزرگ شده ای که جوابم را با اول شخص مفرد میدهی؟درست در بیست ماه و هفده روزگی. جواب شیرینت را به هرکس که می گویم..وسوسه میشود مکالمه ای با تو داشته باشد تا جوابت اُردم باشد... و تو زیرکانه پاسخ میدهی...من فدای این ظرا...
14 بهمن 1391

صفت...

یا حق... پسرک پاک و مطهرم.. مقدس ترین روزهای عمرم را میگذرانم... این روزها تمام زیبایی اش به این لحظه های شگفت انگیزِ خودجوش است...اینکه نمیدانم چطور ذهن کوچکت ، دنیای بزرگ ما را حلاجی میکند و اینطور شیرین و زیبا روزگارمان را ورق میزنی... بعد از بازی رنگ انگشتی...گفتی: ماما دست دَدیث!!! اَه اَه اَه حس و حالم گفتنی نیست...هرچه بگویم باید در همین نقطه باشی تا درکم کنی! بعد از شستن دستهای بهشتی ات....گفتی: منون ...مُمی تَمیس! و این دو صفت را چقدر سنجیده بکار میبری ..تمیز , کثیف! ..لباسهای شسته شده؟ بیداس تمیس .. پوچک دَدیث ...سیب افتاده بر زمین؟ دیب دَدیث ..بعد از حمام؟ ممی تمیس ..و جمله ای که دیشب مهمانم...
7 بهمن 1391

از ممی تا اُدم!

هوالمبین...   بچه که بودم...یکی از بازیهای محبوبم...*مادام ؟ یس* ..بود...بازی از این قرار بود که یکی مادام میشد و آن طرف زمین بازی می ایستاد و بقیه منتظر دستور بودن...تا مادام قدمی فیلی یا مورچه ای یا حلزونی نصیبشان کند و برنده آن شود که زودتر به خط پایان برسد...چقدر خوشحال بودیم از قدمهای فیلی که مادام دستورمان میداد و یس گویان حرکت میکردیم... و حالا شده حکایت این روزهای ما و تو و بالندگی ات... قدمهایت را این روزها فیلی برمیداری...هنوز شادی قدم قبلی به جان دلمان نَنشسته که بعدی را برمیداری... تکلیفِ منِ مادام چه میباشد؟...بالندگی ات آرزویم است...امـــــــــا دلم میخواهد این روزهایی که بی تکرار هستند و دور تند خود را میگذرانند ...
5 بهمن 1391

میسات!

فهیمِ کوچکم... اینکه خودت مسواکِ کوچولوت رو برداشتی و درست مثلِ ما به چپ و راست روی دندونای نقلی ات به اندازه ی لبخندِ بی نظیرت کشیدی... برام خوشایند بود...خیلی! چند باری پیشنهاد مسواک زدن رو بهت داده بودم...اما استقبال نکردی...و در حدِ بازی و سرگرمی و تقلید! سه دفعه است..خیلی مصمم...خودت!..مسواک بدست جلوی من ظاهر میشوی...و میگویی میسات(مسواک)! راستی میدات هم میگی! میدانم...باید برای خواسته هایم کمی صبر کنم...تو فهمیده تر از هر انتظارِ منی...به وقتش دقیق انجام میدهی..شکرالله مسواک زدنت مبارک...مستقلِ کوچکم خدا...فهمِ دین و دنیا عطایش کن....آمین
30 دی 1391

بهار هرلحظه ی من...

پستهای این روهای اخیر را مروری کردم... هرپستی نشانی از حرفهای توست! میدانی چرا؟ آنقدر شیرین؟ نه! این کلمه اشباعم نمیکند! آنقدر نفس شده ای که این حرفهای نخودی ات حسی عجیب و تازه و شگفت انگیز را روانه ی دلم میکند. تصور کن...بهترین جای دنیایی....هوا بهاری است...باران تازه بند آمده...هنوز قطره های شبنم روی گلبرگها میرقصند...زمین بوی سبزه و خاک خیس میدهد...بوی تازگی و بهار نارنج...آسمان آبی است...تویی و... وقتی تو حرف میزنی...برایم حس خوشِ یک نفس عمیق در همچین هوایی است... نخند پسر! مادرم...حق دارم وقتی میگویی دودگ ....ندانم و بخندم و تو متعجب از خنده ی من! دودگ چیست آخر...تکرار کنی و هی بگویم چی؟؟ و تو همان دو...
28 دی 1391

زمزمه های پاکی!

هوالمبین....لاحول ولاقوه الا بالله هیجان زده میشوم... وقتی میبینم تو، داری با خودت آرام بازی میکنی و زیر لب چیزهایی زمزمه میکنی...شاید کمی بعد تر انتظارش را داشتم و تو چه زود... آخ که چقدر این صحنه ها را عاشق بودم و آرزو داشتم... اینکه غرق کودکیِ بی مثالت شوی و آرامش را به شادی دنیایش گره بزنی و زیر لب چیزهایی زمزمه کنی! مشغول رسیدگی به امور خانه بودم...صدایت آرام می امد...فکر کردم فاصله ات با من زیاد است و مشغول بازی هستی...برگشتم دیدم جغدهای چوبیِ کوچک را برداشته ای و غـــــرقِ لحظه های پروانگیِ کودکی هستی...و زیر لب چیزهایی میگویی... صدای قلبم را میشنیدم...میخواستم بگویمش هیس!!! بگذار زمزمه هایش را خوب بشنوم...بازی کودکانه اش ...
26 دی 1391

بیستِ بیستِ ماه!

یا ماشاالله... تــــــو را آنــــقدر می خــــواهم که از تــــوان حرفــــــهایــــم بیــــــرون است....تمام واژه های عاشقانه را صف میکنم باز دلم آرام نمیشود...فقط ساده میگویم: دوستت دارم مبین عزیز دلِ مامان....جونم فدات پسرم. بیستم هر ماه...گویی وعده ی دیدار دارم...باز با تو و چشمانت مثل آن روزِ بیستِ مقدس! بیست دی ماه...بیست ماهه شدی...مبارکت باشد. خــــــدا دلم به خدایی ات گرم است..توکلت علی الله.   ...
20 دی 1391

آىنه ..آینه

یا لاحول ولاقوه الا بالله... میگویی: آینه..آینه  این روزهای نوزده ماهگی...استقلالِ کودکی ات به کمد لباس هم کشیده شد....انتخاب میکنی...سرخم میکنی و پا پیش می اوری...کلاه سر خود میگذاری و ...طالب کفشی! این بین...برایت فرقی ندارد...خواسته ات...لباس بابا باشد...یا جوراب پای من! کلاه آبی نوزادی باشد یا کلاه پشمی پدر...کفش سایز ٤١ یا ٠-٣ ماه...بخواهی باید برسی..واین مهم است. گاه برای رضایت من..به طرح و نقشش نگاهی می اندازی و با زیرکی کودکانه ات میگویی: بــَــــه جوجه...بــَـــه آبی...بــَــــــه بابایی!و...گاه خود تلاش میکنی برای پوشیدن...سر داخل بلوز میبری و صدایم میکنی...جوراب را تا نصفه ی راه میپوشی...کلاه ها را ماهرانه! شلوار...
17 دی 1391

نوزده ماه عاشقی...

هوالمبین خوبِ بی تکرارِ من، مبین نوزده ماهه شدی...ماشاالله به همین سرعت...باورش سخت است...! شیرینی این روزهای تو انقدر به جانِ دل میچسبد که دیگر کمتر سراغی از روزهای ناب نوزادی ات میگیرم....و دل در گروِ روزهای نیامده میبندم و سرمست میشوم... این روزها... گویی کائنات و مخلوقات و تمام ذرات عالم...همـــــــــــــه ؛  تو را یاداورند برایم... تویی که خدایم را یاداوری... خدایی که تو را به من بخشید.... منی که مادر توام ! انقدر عزیزی که در باورمان نمیگنجید کسی را تا مرز جنون دوست بداریم...پسر تو همانی..و ما مسئولیم در برابرت...تا مرزی بینِ از خود بی خود شدن و تمامِ مادرانه ها و پدرانه هایی که دنیای آتی تو...
24 آذر 1391