مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مامان بیا بودت تونم!

یا لطیف... اینکه چطور وقت پیاده شدن از مینی بوس؛ آن سه پله و ارتفاعشان را تا زمین را ندیدم..بماند... اینکه با بچه و ساک دستی قهوه ای خوردیم زمین...بماند.. اینکه کبودی و کوفتگی نوید این افتادنِ شیرجه ای مان بود...بماند... اینکه تا خانه خودم را کشاندم و تنهایی خودمان را از دو طبقه بالا کشیدم....بماند... اینکه درد بود و درد بود و درد...بماند... وقتِ افتادن به هیچ چیز فکر نمی کردم...فقط میدانم ...محکــــــــــــــــم تر از جانم.... تو را چسبیده بودم!!!! و تو چه خوب جواب پس میدهی..مرهمِ دلم را با همان مهربانی ات گذاشتی... مامان بیا بودِت تونم...دردت دِرفت؟؟دِرا آتادی؟؟ درد می تونه؟؟ بودت تونم اوب میشی؟؟بی...
30 فروردين 1392

یکسال و یازده ماه

** چه پرشتاب اند ساعت ها در روز ، روزها در ماه و ماه ها در سال و سال ها در عمـــــر ....** یادش بخیر... روزهای پایانی فروردین ٩٠...چه انتظاری...چه هیجانی ...چه بی تاب بودم...دلم فقط تو را میخواست...تا باور کنم انچه را برایم رویا شده بود...به انتظار تولد رویایم بودم. و بیست فروردین ٩١...شمارش معکوس برای پایان دوران بی نظیر و ناب نوزادی...و هیجان یکساله شدنِ گل عمرم! این روزها...چقدر حس و حالم عجیب است... چیزی بین خواستن و دلتنگی ...گم کردن و بدست اوردن... هر روز چوب خطی می کشم روی انتظارم برای دوساله شدنت... آمدم بگویم... یکسال و یازده ماهگی ات مبارک فدای تو مادر بند بند وجودم به یک نفسِ تو بند است! همان نفس بیسکوییتی...
25 فروردين 1392

پلـــــه....

سبحان المبین صندوقِ رخش سفیدمان پُر از مایحتاج سفر است هنوز!!! هر بار ساکی ، کیسه ای را بالا می اوریم و سامان دهی اش میکنیم... امروز نوبت ساک بادمجانی تو بود... بغلت کردم....با هم پایین رفتیم...من و تو و هیجان شیرین از پله پایین رفتنِ همیشگی مان....یک دو سه یوهووووو قهقه هایت باز فضای خنک راه پله را گرفت...چقدر دوست داریم...این پایین رفتن های پر از خنده و شیطنت را ! من مشغول شدم و تو در جاده ی خیالی خودت راندی! درست مثل پدر... وقتِ برگشت...من: حالا من تو و این ساک رو چطوری ببرم بالا!؟؟ تو: بلدم! دویدی سمت پله ها...دستت را به نرده گرفتی....پایت را روی پله ی اول..پای بعد روی پله ی دوم... آنقدر شگفت زده شدم...آنقدر کیف کردم....
19 فروردين 1392

پسر کوچولوی 22ماهه ی من.

 هوالمبین   مبیـــــــــــــــنِ من! کاش این روزها....چشمهایم هر چه میدید ضبط میکرد...با همین کیفیت! گوشهایم هرچه می شنید ذخیره میکرد....با همین وضوح! دستهایم ...تنم...آغوشم...خاطره ی این لحظه های کوچکی و بغل کردنهای بی حسابت را زنده نگاه میداشت...با همین تازگی! کاش بوی تن و گردن و دهانت...را شکلات پیچ میکردم...برای روزهای بی بیسکوییتی ام! کاش قلبم...توان دلتنگیِ این روزهای بی بازگشت را داشته باشد... دلم به شیرینی روزهای پیش رو خوش است... و امـــــــروزم را تا میتوانم می بینمت! می شنومت! میبویمت! در آغوش می گیرمت... بیا بغلم پسر...بیا وقت تنگ است...بیا تا عمیق نفس بکشمت...بگو تا گوش کنم...بخنـــــــــــد ؛ من ع...
20 اسفند 1391

نوعی دیگر !

کوچک بیست و یک ماهه ام...عزیز دل استقلال طلبی ات را نخست با نــــــه گفتنت اعلام کردی و این روزهــا ؛ چه شیرین به وقت نخواستن...به معنای واقعی میگویی: نــَــه اَتَــّن ! دست کوچک بهشتی ات را جلو می اوری و تکرارش میکنی: نــه اَتَــّن! و من طالبِ شنیدنِ این * نه اصلا * های تو...که سنجیده و به جا میگویی...و کم ! میدانی...این نه از آن نه های کودکانه و لج بازی های شیرینِ بی تکرار نیست.... نوعی دیگر است...کاملا آگاهانه! دعا میکنم..به وقتش...همینطور آگاهانه بگویی نه...سنجیده بگویی نه اصلا! و چشمت به آسمان باشد که خدایت نزدیک ترین است به تو. خدا...مهربانِ بی نظیر...به تو میسپارمش....شکرالله..الحمدلله  ...
14 اسفند 1391

تقدّس ِ تکرار...بیست و یک

سبحـــــــان المبین... ای سراپایت سبز... 21 ماهه شدی...و من هنوز تب دارِ همان نگاه اولِ روز دیدارمان هستم...ای زیباترین آغازم...همان نگاهی که در سکوت بود...که سرشار از ناگفتنی ها بود..چه کردی که ناگفته هایم شد احساس... این روزها حرفم نمی اید...مگر احساس لب تَر کند...چیزی بگوید... آخر من چقدر بگویم دوستت دارم ...؟! گرچه گاه تکرار زیباست ...تقدس دارد... این روزها تو در پی کشف دنیایی و من در پی کشفِ معجزه ای چون تو...تو گاه از تکرار خسته میشوی و من تشنه ی تکرار و تکرارِ هرلحظه و هر بالندگی و هر دلبری ات... برای منِ مادر...تکرار کودکانه هایت...مقدس است...خواه به آوای ماما گفتنت باشد!...که عجیب دل می لرزان...
24 بهمن 1391

مُمی ترسید!

چند روز قبل از رفتن به اهواز ... من توی اتاق بودم و مشغول...ازم درخواست سی دی کردی.. ماما سی دی پاندا اوش؟؟ ..گفتم برو از کشوی تلویزیون بردار بیار... بدو بدو رفتی تو هال و درب کشو رو باز کردی و...یهو تو سکوت خونه صدای باز شدن در اومد....اونم وقتی که انتظار هیچکس رو نمی کشیدیم... جیغ کوتاهی زدی و دویدی سمتم...پریدی بغلم و... دیدم بابایی زودتر از معمول اومده...بهش گفتم...مبین ترسید...چرا اینجوری اومدی...بچه ترسید! از اون روز به بعد...*ترسید* شده جزو دایره ی لغاتت... جالبه که هر وفت واقعا میترسی میگی: اِ تردید! گاهی هم میگی ترتید ... میخواد این ترسید از صدای خروس خونه ی پدری باشه...یا دورِ تُند ماشین لباسشویی....یا حتی چ...
21 بهمن 1391