مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

مـــــــن...!

مــَــــــن .. تـــــــــو میگویی مــــــــن ! اولین باری که گفتی...ناباورانه نگاهت کردم...خندیدی...تکرارش کردی... خواستی...انچه در دستم بود را خواستی...گفتی من ...ماما من ...و دستت را درست مثل یک پسر بالغ روی سینه ات گذاشتی و تکرار کردی من . مادر فدای من گفتنت... هرچه بخواهی داشته باشی یا انجام دهی بجا می گویی  من .... قدمی دیگر به سوی بالندگی...مادر فدای این مرحله ات...ماشاالله پسر این من ها را همیشه مزه مزه کن....نکند طعم خودخواهی و غرور بگیرد....بگذار حلاوتش به جان شنونده بنشیند.... پسر این من ها روزی مــــــا میشود....یعنی باید بشود.... مـــــا یی که میسازد...انچه را که افق ارزوهایتان است......
23 آذر 1391

دَمو دُ د...!

تمام شد! خداراشکـــــــــــــربه قول تو ..دَمو دُ د. ..! بالنده تر از همیشه شدی...این بلوغ مبارکت باشد...فهیم کوچکم! کوچک بالغم! روز اول ...من و دوستم...تو و ایلیا...چهارنفری مرکز بهداشت ساعت 9 صبح. توکل بخدا کردم و ایت الکرسی را زیر لب زمزمه کردم ... بند دلم پاره شد وقت زدن ... پا...درد....آی گفتنت و ارام کردنت و ارامشم از لبخندت...  ساعت 1 و گرم شدن تنت... درد پا و گریه های تو... اشکهای گوله گوله ات که کم سابقه بود! گم کردن و دست و پایم! کمک گرفتن از ادم اهنی و گوشی و کارتهای بن بن بن محبوبت ارامش لحظه ای تو... نیمه شب و تب 39 و نیم ات! من و بابایی و خدا....راستی خدا....تو مرا بیدار کردی؟! میدانم...حس کردم...تک...
29 آبان 1391

یکسال و نیم...نیمِ تمامِ من!

  هوالمحبوب... نفسِ بالـــــــــنده ی من؛ مبینم بلوغی دیگر از راه رسید... هجده ماهه شدی...و برای من بالنده تر از همیشه... انتظار این روز را میکشیدم....هجده ماهگی تو... به راستی دیگر از ان موجود کوچک بی زبان و نیازمند خبری نیست... امروز من ، پسری دارم... راه میرود کاملا مستقل و محکم! میدود شاد و کودکانه و بی پروا! میخندد بی بهانه ! میگوید و لحظه لحظه شگفت زده مان میکند! درک میکند و فهمش بیشتر از سنش است! بازی میکند و می اموزد! عشق میبیند و مجبت نثارمان میکند! نفس میکشد و نمیداند....دم و بازدم ما با نفسهایش تنظیم شده! مبین ؛ پسر یکسال و نیمه ی من .....زبانم قاصر است برای شکرگزاری...این چند روز تمامِ ذه...
22 آبان 1391

مامانی...بابایی

یاحق... چند روزی است...یک کوچک هفده ماه و بیست و چند روزه.... درست وقت خواسته هایش... ما را ؛ مامانی و بابایی خطاب میکند... پسرکم ؛ نمیدانی چه میکنی!!! فقط باید پدر شوی...ان شاالله....باید پدر شوی و ببینم ذوقی را که امروز در چشمان پدرت میبینم... که بابایی گفتنت پدر را سیر نمیکند و بوسه های پشت هَمَت حریص ترش میکند... و مامانی گفتنت به راستی دلم را هُری پایین میریزد... چون برای خواسته هایت است...پشت هم میگویی...مامانی...مامانی...مامایی...مامایی...مامانی و چه شیرین است کمی دیر اجابت کردنش....چه لذتی است در شنیدن این صدا....پُر ازانرژی مثبت...برای یک عمـــــــــر ! خدا...خدا...خدا...گرفتم....انچه تاکنون درک نم...
20 آبان 1391

شانزده !

سلام برسرباز سفیدپوش دلیلِِ تب ٣٩ درجه ی نیمه شب و شیاف گذاشتن.... دلیل ٤٨ ساعت اسهال و دم کرده ی نعنا و اسپند و نبات(تجربیات خانوم پیری توی پارک)... دلیل ... هرچه بود گذشت... پسرم اکنون شانزده دندانه شد....مبارکش باشد.. تا اینها کامل بالا بیایند....این قصه سر دراز دارد! شکر برای بالندگی ات که همه جای شگفتی دارد...وبسی شکر. دیگر خبری از لثه های صورتی نیست...همه را دندان پر کرده...مگر ان انتها.. باشد تا افتادن دندانهای شیری ...ان شاالله...درست مثل امروز دایی کوچکت...من چقدر شش هفت سالگی را عاشقم! زنده باشی مرد کوچک و صبور.
6 آبان 1391

دَدٍه...داخ!

یا عالِم... کتاب علوم کوچک ما؛ دوستت داریم عاشقانه ... راستی...مامان فدات بشه  جونِ دلم از هشت ماهگی خوب معنی داغ و گرم رو می فهمیدی پسر...نشان به ان نشان که هیچ وقت به سیب زمینی و پوره و سوپی که مقابلت میگذاشتم دست نزدی تا من بگویم دیگه داغ نیست بخور عزیزم...خاله سمیه هم شاهده! بخار هم برایت معنای داغ رو میداد و میگفتی دااااا ....و آتش که منبع داغی هست برات و به محض دیدنش هوف هوف میکنی... این روزها در کنار داغ که تو داخ ادا میکنی و گاهی همان دااا ،مفهوم سرد رو خوب درک کردی... هر بار دوش عافیت میگیری من حوله پیچت مبکنم و پشت هم میگویم سرده سرده....و تو یاد گرفتی...همزمان با من میگویی دَدٍه دَدٍ...
5 آبان 1391

لحظه های پروانگی...

  مبین خدا کجاست...؟ دستهایت را اغلب روی سینه ات میگذاری و میگویی... دینجــــــــــــا...دینجـــــــــا خوشحالم...از اینکه میگویی خدایت در قلبت است.... در سینه ات.... به یقین تو بهتر از من میدانی....تازه از بهشت امده ام...که افریدگارت از رگ گردن به تو نزدیک تر است...که بهترین جا برایش قلبت است...که ارامشت با داشتنش معنا میگیرد... تو هنوز فرشته ای....تو هنوز بوی خدا را میدهی...پر از نوری... تو ،مبینِ من....هنوز پاک تر از پاکی... خدا نگهدارت باشد...خدایت همراهت.... با تو لحظه هایی را تجربه میکنم....ناب...بی بازگشت...ثبتشان میکنم...برای روزهای دلتنگی...   عمو زنجیر باف... بیه... زنجیر منو بافت...
30 مهر 1391

پونزده...

و درست روز ١٧ ماهگی ات بعد از تب و جوی اب دهان و بهانه گیری شب و گریه ی نیمه شب دندان پونــــــــــــزدهم ات هم آمد.... نیش پایین سمت چپ... خوش امدی پونزدهمی... لطفا به دوست سمت راستی ات هم بگو زودتر سر از لاک خود بیرون بیاورد و دست از سر این پسر عزیزِ جانِ ما بردارید... منتظرش هستیم... راستی خنده هایت....پُــــــــــر از دندان است...کوچک پر دندان من! زیباتر از همیشه شدی... دلم میخواهد تمام شود تا نفسی راحت بکشی نفســـــــــــــــم شکر خدایم... ...
20 مهر 1391