مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

ده تا!

شدی ده دندونی... یکی دیگه از کرسی هات هم بیرون اومد... یه چیزی بگم، این روزا که میخندی فکر میکنم ادمس تو دهنته... اخه هنوز به دیدن دندون سفید جدیدت عادت نکردم! کاش اون دوتا کرسی های دیگه راحت تر دربیان این خیلی اذیتت کرد فدات! شکر...
2 مرداد 1391

کوهنورد کوچکم

کوهنورد کوچکم؛ این روزها...مقابل چشمانم.. صعود میکنی...از همه چیز! فتح میکنی و ... میخندی...چشمانت برق میزند..دست میزنی برای خودت...صدایمان میکنی و تکرار و تکرار... پایین می ایی و دوباره... اراده ات فولادین است...بخواهی میروی.. سطل لگو برایت بلند است؟جعبه ی زرد اسباب بازی هایت را به کمک میطلبی هدفت را مشخص میکنی...پریز برق...شومینه...دکمه های کولر کمر همت میبندی و ا اییی گویان صعود میکنی از دسته ی مبلها اما ؛ برای شیرین شدن ...برای نشان دادن...برای لبخند ما.. میدانی این کارت را دوست داریم پسر! حتی اگر در جوابت بگوییم نه نه نه نه و انگشت تکان دهیم، تقلیدمان میکنی با ان انگشت سه سانتی ات، تا تخفیف ده...
31 تير 1391

قصه ی عاشقی

  چه قصه ی عاشقانه ای است این قصه ی مادر و پدری و فرزند.... همه ی تازه مادر و پدر شده ها...می اندیشند...پاره تنشان باهوش ترینند... و این زیباست...بخدا ناب است....همینکه برای تو اون با همه ی دنیا فرق دارد...همینکه می اندیشی زیباترین باهوش ترین مال توست... این قصه انقدر عاشقانه است که میبینیم...پدره دوباره پدر شده...ذوقی میکند بس دیدنی از قاشق دست گرفتن دخترک چندماهه اش...گویی خاطرش نیست اولی را..اما من میگویم....یادش است...خوب...این عشق از دیدن این تکرار...این ناب بودن این تکرار....اینها عشق است...اینها عطر وجود خدا را دارد....خدایمان اینگونه میخواهد...میخواهد جگر گوشه مان برایمان اسطوره باشد...همیشه تازه...همیشه ناب! و تو....ب...
2 تير 1391

نهمین!

یک ماه است...اب دهانت تمام یقه ی لباسهایت را خیس میکند... و همه میگویند...دندان در می اورد... تو از عید هشت دندونی بودی... و امروز...داشتی میخندیدی...دیدمش...نهمین دندانت را...پسر صبورم ان اخر اخرهاست. مبارکت باشد فندق کوچولو...مبارکم باشد...دوست دارم بخندی از ته دلت...تا ببینمش... نهمین دندان...بگویمت...بهانه ای شدی برای خنداندن شیرینم...ممنون. شکر مهربان روزگارم...شکر
27 خرداد 1391

این روزها صدای خدا را حس میکنم...

این روزها.. روزهایی که کودکی نوپا مهمان همیشگی خانه مان است را میگویم این روزها...حالمان خوب است دیگر برایمان یکی دوسانت بلند و کوتاهی قدش مهم نیست... دیکر برایمان دویست سیصد گرم کم و زیاد وزنش مهم نیست... همینکه او بخندد کافی است... بخدا راست میگویم...همسایه های دلمان را میبینیم..حالا بلند باشد یا کوتاه...تپل باشد یا لاغر...سلامت باشد! این روزها...خدایم....نزدیک تر امده...در گوشم زمزمه هایی را میشنوم...خدایم است...دارد زیر گوشم چیزهایی میگوید..که فقط باید حسشان کنم و من حس میکنم و هزار بار شاکرتر... برای نوپایی که سالم است....هنوز تعادل ندارد...تقلیدش بیست است...موسیقی را میفهمد...مخاطب شده...سوم شخص شده...بازی میکند و واد...
23 خرداد 1391

یک سال و...سی روز

    به تو دست میسایم و جهان را در میابم  به تو می اندیشم و جهان را لمس میکنم معلق و بی انتها عریان می وزم.می بارم .می تابم آسمانم ستارگان و زمین . و گندم عطرآگینی که دانه می بندد رقصان در جان سبز خویش از تو عبور میکنم چنان که تندری از شب می درخشم و فرو می ریزم.  سیصد و نود و پنج روزه ی من.... 13ماهه شدی گل نازک گندمم...مبارکت باشد... دیدی...چه زود... میگذرد روزهایی که هر ثانیه اش برایم ارزشمند است تو مسیرت را برو... من در هر زمان...کمی می ایستم...تا خوب هضمش کنم...و پشت سرت می ایم... انصاف است..این همه دلدادگی یک جا؟! کدامشان را عاشق شوم...کدامشان را در خاطر...
21 خرداد 1391

بگو....جان مادر...بگو

بخدا باورم نمیشه.... تو سر شام گفتی...بابا ؛ آب بیده بده....و تکرار بیده بده.... من فدای اون صدای شیرینت...که خوش ترین اهنگه روزگارم شده این روزها.... من فدای درک و فهمت...که کاری جز شکر نمیتونم بجا بیارم من فدای خواسته ات بشم که....میتونی بیان کنی و ما اجابت... من فدای این پافشاری کودکانه ات بشم...که همه رنگ و بوی پاکی میده... من فدای جمله بندی ات بشم که....تمام حالم رو زیر و رو کرد... حالا از اون شب همش میگی ....بیده بده....توپ بیده بده....به به بیده بده... بگو باز هم بگو که اهنگ صدات ارامم میکند.... تو بخواه من جانم را میدهم .... کاش میتونستم تمام خواسته هات رو براورده کنم....تمامش رو... مبین....بزرگ هم که شدی ه...
9 خرداد 1391

روزهای خوش نوپایی

میدونی این روزها...چی برام لذت بخش ترینه؟! وقتی میبینم...پسر کوچولوی شیرینم...همونی که پارسال خیلی فندقی بود داره جلوی چشمام تمرین راه رفتن میکنه...می افته زمین...ولی نا امید نمیشه...با یه لبخند همیشگی...دستاشو میذاره زمین و اون پوشک خوشگلش میره هوا و یا علی و بلند میشه می ایسته... بعد یه نگاه به اطرافش میکنه... اول به چشمای من ! میخواد ببینه تاییدش میکنم..منم میخندممم شاید بهترین لبخندم رو براش میزنم...و هزار بار فدای قد و بالاش میشم.... سرشو میندازه پایین و قدمهاشو , راهشو...دنبال میکنه تا به مقصدش برسه... شاید وسط راه بیافته...تلپ...عاشق این صدام...صدای یه پوشکی خوشگل...چون میدونم پسر خودمه! و دوباره دستای بهشتیش رو رو...
31 ارديبهشت 1391

بالندگی ات پیاپی...

دیشب... پاهایت را هزار بار بوسیدم.... اشکهایم....بند نمی امد...دست خودم نبود...شیشه ی اشکم شکسته بود... چشمهایم...تازه فهمیدم چقدر دوستشان دارم زبانم بند امده بود...کلمات؟! هیچ کدام نبودند جز یک کلمه شکر ! پاهایم ناتوان شده بود... قلبم....ضربانش انقدر تند بود که نمیتوانستم درست نفس بکشم انگار روز تولدت بود...یادت میاید...روز دیدارمان را میگویم.... اعتراف میکنم....نمیدانستم لذتش تا این حد است... تو... خدای من...تا چه اندازه شیرین تر خواهی شد؟!   ریباترین لحظه ی زندگی ام بود بعد از اولین دیدارمان.... شاید چون انتظارش را نداشتم... شاید برای همه ی لحظه های ناب بالندگی ات همین جمله را گفته ام... شاید...
10 ارديبهشت 1391