منتظرم...
نمیخواستم این پست رو بذارم....
ولی اینجا نگم میترکم!
می بینی ٧ روز تا تولدت باقی مونده و من در تدارک بهترین جشنی که میتونم برات بگیرم....
و تو؛
الهی درد و بلات همش یهو بیاد سراغ من.....
الهی من جای تو داغ بشم...نه اینکه هربار که شیرت میدم دستم...سینه ام...لبام بسوزه...از تن داغت...
الهی نباشم و اینجوری نبینمت...
بسه دیگه ٤روز تب بسه برای یه بچه ی ١١ماه و ٢١ روزه...امروز روز پنجمه
مگه چقدر جون داری تو؟!
من فدات...من فدای دست و پای لرزونت....
حالا سرفه هم اضافه شد....
من صدقه ی وجودت بشم....منتظرم...منتظرم زود خوب بشی........
دیگه برام مهم نیست وزنت داره کم میشه...دیگه برام مهم نیست زیر چشمات گود افتاده....دیگه برام مهم نیست از اب بدت میاد بخاطر پاشویه.....تو خوب شو....
تو برام بخند.....
به قول مونایی....مامان بهراد....
مبین ؛ هوا رو ازم بگیر خنده اتو نه!!!
خدا جونم میدونم هوامو داری....از ١١ ساعتی که تبش قطع شد و انگار دنیا رو به من و حسین دادن....
هنوزم چشمم به بالاست...دستامو پر کن
ممنون از همه ی مهربونا برای دعاهاشون....