تب...
داغی جان مادر....
انقدر داغی که پاشویه هم جواب نمیدهد...
انقدر داغی که دلم ...دلم گرفت...
نمیخوام اینجوری ببینمت....اصلا!!!
من مبین وروجک خودمو میخوام....دلم میخواد همین الان ساعت ٥ و ٧دقیقه ی صبح بیدار بشی و بگی داااا
و من دیگه نگران بیخوابیم نباشم...
دلم میخواد همین الان دوباره صدای افتادن یه چیزی بیاد...و من دنبالش رو که بگیرم تو رو ببینم و تو بادیدن من بگی اااا....
دلم میخواد همین الان صدای سوت تلفن اشغال شده رو بشنوم...و بعد صدای شکستن چوب های شومینه...
دلم میخواد همین الان یکی بیاد از سرو کولم بالا بره و زود رو لب تاب بشینه و نذاره من اینجا باشم
تو فقط تبت بیاد پایین!
تو فقط خوب باش!
اخه من که هیچ وقت از شیرین کاریای تو گلایه ای نداشتم
پاشو مامان...صبح که بیدار شدم خوب باش...
امروز نوبت تخم مرغمونه.....چقدر روزای تخم مرغی رو دوست دارم....بهتر از روزای قبل میخوری...کمی بهتر...و من چقدر خوشحال میشم...
اخ یادم رفت اومدم اب پاشویه ات رو عوض کنم...
برم...برم که باید دوباره تن لطیف بهشتی ات رو لمس کنم....داغی جان دل من
چه خوب یادم اومد...دعای نور رو...
خوندم برات....و خوندم برات و خوندم....تا خوابم برد...
برم و دوباره بخونم....بسم الله النور.................
دعا کنید...خدایا به خودت میسپارمش....قویش کن
خدایا همه ی بچه ها در پناه خودت