مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پنجره ی ابی خونمون...

1391/2/26 14:52
نویسنده : مامان هدي
555 بازدید
اشتراک گذاری

با هم توی اتاقت بودیم....

تو مشغول بازی و بهم ریختن اسباب بازی هات...و کمد در بازت که عشق میکنی....

منم مشغول مرتب کردن هدیه های تولدت و سروسامون دادن به وسایل ها...

صدای باد اومد...افتاب کمرنگ از لابلای پرده ی اتاقت خودشو به زور به موکت میرسون...

لامپ رو خاموش کردم....پرده رو کشیدم....پنجره رو باز کردم....

تو گفتی....ااا بـــــــــــــــه!

فدات...خوشت اومد...از باد خنکی که امسال هنوز ما رو بی نصیب نذاشته...از افتاب مهربونی که خودشو انداخت رو صورتت از اسمون ابی کوچیکی که میشه از پنجره دید....

ادامه دادی بازی رو...و هر از گاهی نگاهی به پنجره ی باز میکردی و میگفتی بــــــــــــــــــــــــــــه!

صدای گریه ی دختر 5-6 ساله ی همسایه اومد....خیلی بلند......هق و هق میکرد....فکر کنم پنجره اشون باز بود....صدای ضربه....ضربه...ضربه.....

صدای دخترک....مامان نزن دیگه....تروخدا ببخشید.....هق و هق.....مامان.....و جیغ های بلندش.

قلبم تند تند زد....همیشه از این صدا ها میترسیدم....طپش قلب میگرفتم....مامانم...ممنون مامانی...ما رو اروم بزرگ کرد...بدون تنش...و حالا این صداها هنوز مثل کودکی منو مضطرب میکنه.....

مبین....تو منو نگاه میکردی ....و پنجره رو....داد زدی....عزیزم

ناراضی بود...و دوباره داد زدی....و گریه کردی....فدای اشکات.

با هم پنجره رو بستیم و اومدیم بیرون از اتاق....برات شعر تولد گذاشتم....رقصیدی و هی هی گفتی....دست دستی و....

میدونی چیه....نمیدونم چرا دخترک گریه کرد....نمیدونم کار خطاش چی بود...و هیچ قضاوتی نمیکنم...همون موقع یاد این جمله افتادم...بچه عزیزه؛تربیتش عزیزتر!

ولی میخوام مثل مادرم باشم...ارام بزرگت کنم......!

ان شاالله

نمیخوام این صداها از پنجره ی ابی خونمون بیرون بره و دل یه فرشته ی کوچولو رو بلرزونه....خدا کمکم کن!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

الیسا
26 اردیبهشت 91 14:56
چقدر دقیق نگاه کردی هدی .... منم می خوام محمدصادق رو آروم بزرگ کنم ...


ممنون مهربونم.....ایشالا بتونیم....ایشالا مامانای خوبی باشیم
شادي
26 اردیبهشت 91 16:09
اخي...
دلم ريش شد

ايشالله بتونيم ...


ایشالا....
مریم مامان ستایش
26 اردیبهشت 91 20:51
حتما میتونی مامان مهربون.منم از اینکه بعضی مامانا بچه ها رو میزنن میترسم.خدایا به منم کمک کن که ستایشمو آروم بزرگ کنم.آخه من یه کمی عصبیم.نمیدونم چیکار کنم؟


همه ی ما مامانا یه وقتایی....
ایشالا میتونیم....شکربرای فرشته ها
مبین فرفری
26 اردیبهشت 91 23:43
میدونی بزرگترها آینده ما هستنند انشالله که میتونی


ایشالا....دلم میخواد...ایشالا
صدف
27 اردیبهشت 91 22:00
هدی جونم مطمئنم ، مطمئنم از پنجره آبی خونتون فقط صدای عشق بیرون میره و دل همسایه ها رو شاد میکنه .


ایشالا مامان مهربون...ایشالا
صوفی مامان رادمهر
30 اردیبهشت 91 12:32
آدرس خونه تون رو بده یه مدال بهترین و صبورترین مادر دنیا برای خانم همسایه تون بیارم دو دستی تقدیمش کنم... خدا نکنه ما این جوری باشیم... خدا نکنه


بیا با هم بدیم بهش...
اره خدا کنه...خوب باشیم...سعیمون رو میکنیم
سپید مامان علی
30 اردیبهشت 91 14:02
ابن هدی جونی که ما شناختیم خیلی صبورره و مطمئنم که مبین عزیز رو به بهترین نحو و در کمال آرامش بزرگ میکنه...انشاءالله


ایشالا...ممنون سپیده ی مهربون