پنجره ی ابی خونمون...
با هم توی اتاقت بودیم....
تو مشغول بازی و بهم ریختن اسباب بازی هات...و کمد در بازت که عشق میکنی....
منم مشغول مرتب کردن هدیه های تولدت و سروسامون دادن به وسایل ها...
صدای باد اومد...افتاب کمرنگ از لابلای پرده ی اتاقت خودشو به زور به موکت میرسون...
لامپ رو خاموش کردم....پرده رو کشیدم....پنجره رو باز کردم....
تو گفتی....ااا بـــــــــــــــه!
فدات...خوشت اومد...از باد خنکی که امسال هنوز ما رو بی نصیب نذاشته...از افتاب مهربونی که خودشو انداخت رو صورتت از اسمون ابی کوچیکی که میشه از پنجره دید....
ادامه دادی بازی رو...و هر از گاهی نگاهی به پنجره ی باز میکردی و میگفتی بــــــــــــــــــــــــــــه!
صدای گریه ی دختر 5-6 ساله ی همسایه اومد....خیلی بلند......هق و هق میکرد....فکر کنم پنجره اشون باز بود....صدای ضربه....ضربه...ضربه.....
صدای دخترک....مامان نزن دیگه....تروخدا ببخشید.....هق و هق.....مامان.....و جیغ های بلندش.
قلبم تند تند زد....همیشه از این صدا ها میترسیدم....طپش قلب میگرفتم....مامانم...ممنون مامانی...ما رو اروم بزرگ کرد...بدون تنش...و حالا این صداها هنوز مثل کودکی منو مضطرب میکنه.....
مبین....تو منو نگاه میکردی ....و پنجره رو....داد زدی....عزیزم
ناراضی بود...و دوباره داد زدی....و گریه کردی....فدای اشکات.
با هم پنجره رو بستیم و اومدیم بیرون از اتاق....برات شعر تولد گذاشتم....رقصیدی و هی هی گفتی....دست دستی و....
میدونی چیه....نمیدونم چرا دخترک گریه کرد....نمیدونم کار خطاش چی بود...و هیچ قضاوتی نمیکنم...همون موقع یاد این جمله افتادم...بچه عزیزه؛تربیتش عزیزتر!
ولی میخوام مثل مادرم باشم...ارام بزرگت کنم......!
ان شاالله
نمیخوام این صداها از پنجره ی ابی خونمون بیرون بره و دل یه فرشته ی کوچولو رو بلرزونه....خدا کمکم کن!