روزهای خوش نوپایی
میدونی این روزها...چی برام لذت بخش ترینه؟!
وقتی میبینم...پسر کوچولوی شیرینم...همونی که پارسال خیلی فندقی بود
داره جلوی چشمام تمرین راه رفتن میکنه...می افته زمین...ولی نا امید نمیشه...با یه لبخند همیشگی...دستاشو میذاره زمین و اون پوشک خوشگلش میره هوا و یا علی و بلند میشه می ایسته...
بعد یه نگاه به اطرافش میکنه...اول به چشمای من!
میخواد ببینه تاییدش میکنم..منم میخندممم شاید بهترین لبخندم رو براش میزنم...و هزار بار فدای قد و بالاش میشم....
سرشو میندازه پایین و قدمهاشو , راهشو...دنبال میکنه تا به مقصدش برسه...
شاید وسط راه بیافته...تلپ...عاشق این صدام...صدای یه پوشکی خوشگل...چون میدونم پسر خودمه!
و دوباره دستای بهشتیش رو روی زمین میذاره و دوباره یاعلی...بلند میشه و خودشو به مقصدش میرسونه...
شاید وسط راه خسته بشه....ولی هرجور شده خودشو میرسونه...مصمم...چهار دست و پا میره با سرعت نور!
و من....
من اون لحظه زمان و مکان برام مهم نیست...
دنیا میشه یه چهارچوب و تو میشی تنها نقشش...و من لذت میبرم...
خیالم تا کجا میره...دلم برات میلرزه...و دعا میکنم برات
دردونه ی من....بزرگ هم که شدی مثل این روزهات باش...
نکنه وقتی افتادی دیگه بلند نشی...نکنه ناامید بشی و راهت رو ادامه ندی...نکنه مقصدت رو گم کنی....نکنه این روزها رو یادت بره....
اگر یادت نبود...من یادت میندازم...همین دوران خوش نوپایی رو ...که پر از اشتیاق و شور و اراده است
همین روزهایی که شاید تو هیچی ازش تو خاطرت نمونه ولی ...میشه تمام دنیای من...
تو رو به همون که از من بهتر مراقبته میسپرم....برای روزهای خوش اینده...
این روزهای خوش نوپایی من بجای تو یاعلی میگم....مرد که شدی گفتنش با خودت عزیز دلم
دوستت دارم یه عالمه!