مبين مبين ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

لحظه های من و تو...

1391/2/29 1:50
نویسنده : مامان هدي
711 بازدید
اشتراک گذاری

میدونی مبین

یه لحظه هایی هست...منحصر میشه به من و تو...

مثل لحظه هایی که با هم بازی میکنیم...

میدونم بازی ذهنت رو خلاق تر و سلولهای مغزت رو فعالتر میکنه...

اما برای منم یه لحظه هایی رو ثبت میکنه که شاید حسم غیر قابل توصیف باشه...

خوشحالم میتونم باهات بازی کنم...خوشحالم کودک درونم هنوز بیداره...خوشحالم به بهونه ی تو فرشته ی کوچولو منم میتونم دوباره بچگی کنم...

میخوام بازی هایی که باهم میکنیم رو برات ثبت کنم...

شاید خیلی هاشون اسم بازی نشه گذاشت روش...اما برای من همینکه تو لذت ببری و ذوق تکرارشو داشته باشی و اون لبای خوشگلت بخنده...یعنی بازی...

دلم اینقدر میخوادت....برای همیشه...

میدونم چشم بر هم زدنی بزرگ میشی...برای همین میخوام باهم لحظه های خوبی داشته باشیم...لحظه های من و تو

 خدایا لحظه هامون در پناه تو.

شکر مهربونم

اولین بازی که عکس هم داره...

این چهارتا عروسک رو برات گذاشتم....و اسمشون رو با صداشون بهت گفتم...

حالا نوبت توه...اسم هر کدومو که میگم برمیداری...و منم تشویق................الان دیگه حرفه ای شدی و همه ی عروسک هات رو تقریبا میشناسی....و صداشونو میگی....ماشالا پسرم

اینجا ده ماه و ده روزه ای............

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

خاله کوثری...
29 اردیبهشت 91 0:54
دیاااااافشو نگااااااااااااا...............خدا....
مبین فرفری
29 اردیبهشت 91 16:33
ای جانم فدات بشم که حموم دوست داری عزیزم
آفرین مامان دوست دارم با این صبرت بوس بوس


از شما یاد گرفتم
شیوا
30 اردیبهشت 91 1:00
پسرک باهوششش و خوردنی وخوشمزه
صدف
30 اردیبهشت 91 1:18
هزار مشالا به این شازده کوچولوی باهوش


ممنون...مهربونم
شادي
30 اردیبهشت 91 12:25
افرين به تو ،پسرك باهوش
هزار ماشـــالله...


ممنون....
صوفی مامان رادمهر
30 اردیبهشت 91 12:26
ای مامان و پسمل شیطونک ... الهی که همیشه شاد باشین و بخندین و بازی کنین... منم می خوام با مبین بازی کنم خب... مثل رادمهر دوستش دارم... چرا ما انقدر از هم دوریم آخه


خوب بیاید دیگه کلی بازی دارم باهم انجام بدیم...
سپید مامان علی
30 اردیبهشت 91 13:52
هزار ماشاءالله به این پسمل باهوش و زرنگ...خدا حافظت باشه گلمممممم


ممنون........
فرناز مامان ایلیا
30 اردیبهشت 91 19:45
عزیزم خیلی وبلاگ قشنگ و با احساسی درست کردی...
خیلی دوستت دارم...
خاطره زایمانتم با اینکه گفته بودی رمز میزاری رمز نزاشتی برام...
خاطره رمز گذاشت...با اجازت خوندم و عین دیوونه ها پای نت زار زار گریه کردم...خدا مبینتو نگه داره برات...خیلی دوست دارم از نزدیک ببینمتون...
واسه عکسهای تولد منتظر رمزم...بوووس.


ممنون فرناز جون.....
اخ ایشالا دیگه هیچ وقت گریه نکنی...
ببوس ایلیای خواستنی رو...

ایشالا به زودی همو ببینیم

ساناز
31 اردیبهشت 91 13:44



))