مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

دَمو دُ د...!

1391/8/29 2:34
نویسنده : مامان هدي
528 بازدید
اشتراک گذاری

تمام شد! خداراشکـــــــــــــربه قول تو..دَمو دُ د...!

بالنده تر از همیشه شدی...این بلوغ مبارکت باشد...فهیم کوچکم!

کوچک بالغم!

روز اول ...من و دوستم...تو و ایلیا...چهارنفری مرکز بهداشت ساعت 9 صبح.

توکل بخدا کردم و ایت الکرسی را زیر لب زمزمه کردم ...

بند دلم پاره شد وقت زدن ...پا...درد....آی گفتنت و ارام کردنت و ارامشم از لبخندت...

 ساعت 1 و گرم شدن تنت... درد پا و گریه های تو... اشکهای گوله گوله ات که کم سابقه بود!

گم کردن و دست و پایم! کمک گرفتن از ادم اهنی و گوشی و کارتهای بن بن بن محبوبت ارامش لحظه ای تو...

نیمه شب و تب 39 و نیم ات!

من و بابایی و خدا....راستی خدا....تو مرا بیدار کردی؟! میدانم...حس کردم...تکانم دادی...هوایت امد...که هوایم را داشتی...ممنون مهربانترینم

تلاش ما برای پایین اوردن تب...سی دی..پاشویه...بازی...کمپرس سرد...و درد پایت

روز دوم...لنگیدن تو! مبین چی زدی؟؟آمبو ( امپول)گفتن شیرینت...

دوباره تب و تب و تب اما خفیف تر...

اینبار کمپرس گرم و امتناع تو!

شب...باز تب....کمی ملایمتر...اما استرس و نگرانی من با همان درجه...و عطش تو!

روز سوم...سوختگی شدید پا....قرمزی و دانه های کوچک....بدنت به واکسن عکس العمل نشان داد!

من چه میکردم برایت....درد پا و بی حالی و بی اشتهایی سه روزه ات ....فقط اب بده گفتنتهایت و دانه های قرمز و خارش و سوزششان....

من چه میکردم برای آی ماما سوده(سوخته!) گفتنت؟

من چه میکردم؟ کاری از دستم بر نمی امد جز صبوری و مادری....

خدا...تمام لحظه ها حس ات کردم........

و مهربانی انهایی که نبودند امـــــــــــــــا گویی بودند...ممنون از همه.

شکر ,بخیر گذشت...گرچه هنوز میلت به اب است....گرچه دانه های پایت خشک شده و پوست انداخته و هر پوشک عوض کردنت دردسری است...گرچه هنوز جای واکسنت درد دارد...

اما گذشت پسر...و برای من خاطره ای ماند از یک و نیم سالگی ات...خاطره ای که هربار اسم واکسن هجده ماهگی بیاید دلم بلرزد....وبرای تو....مرحله ای از تکامل ...مبین؛ من بهای بالندگی تو را میدهم....با جان و دل...حتی اگر به بهای جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــانم باشد!!!!

اخر تو جانی و خود نمیدانی........... .

خدایا برای تمام لحظه هایی که بودی ممنون....شکرالله!

 بمیرم برات

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (16)

سارا
29 آبان 91 3:35
خدا رو شكر بهتره الان ، اين واكسن جيه ديكه ؟

بوس براي اين خوشكله .


ممنون عزیزم
الیسا
29 آبان 91 7:39
دوست ندارم حتی یک لحظه کسی را در بستر ببینم ... چه رسد به این پاکان روزگار ... قلبم آتش گرفت هدی ... من مبین رو ، محمدصادق رو و همه ی همه ی بچه ها رو شاد می خوام ... شاد شاد ... هر چند خدا رو شکر سختی مبین برای سلامتی اش بود اما آن را هم نمی خواهم .

هدی قلبم گرفته ... مادرم فردا8.5 صبح عمل صفرا دارد برایمان دعا کن ...برای همه اسیران درد دعا گویم ... فردا به وقت نماز صبح مادرم و مرا فراموش نکن .

کاش نمیدیدم عکس مبین را ... دلم عجیب گرفت .


الیسای عزیزم گاهی باید این لحظه ها رو با تمام وحودتاقدر خوشی و سلامت رو بدونم.....شکر خدااااا
ایشالا عمل مادرت به سلامتی تموم میشه...خبرشو بده....منم دعا گو هستم
خاله کوثری...
29 آبان 91 12:27
وااااااااااااای دلم ضعف کرد برات....خاله فدات شه...نبینم درد داشته باشی ...پسرک صبووور...قربووونت برم من خواهر که تنها بودی!!!قربوونت برم زنگ میزدی,ازت میپرسیدیم..مبین خانومه چیکارت کرد..میگفتی(آمبو...)جوجودلم یه ذره شدبرات..خداروشکر که تمام شد...مبینم ایشاالله همیشه سالم وسر حال باشی مممینم...


اره آمبو زدنش رفت تااااااااااااا 6 سالگی شکر خدا
ساناز
29 آبان 91 15:54
قربونت برم مبینم...چرا انقدر سخت گذشته برات...بمیرم که پاهای کوچولوت انقدر درد کشیدن

خدارو شکر که گذشت


زنده باشی عزیزم...ایشالا واکسن سام کوچولو اسون باشه
بهار
29 آبان 91 16:26
یه جوری توصیف میکنی که همش قابل درک میشه...انگار نزدیک بودم...و کاش میتونستم کمکی برات باشم...!
خدا قوت مهربونم...شکر که دموم د د!
فکر کنم تا6 سالگی...!
راستی چرا مبین اینقدر اذیت شد؟بعضی دوستاش که راحتتر بودن!
شاید واسه اینکه وسعت بیشتری از بهشت زیر پاهای مامانش باشه...!!


بهارررررررررررررررررر
پر از انرژی هستی...اونم مثبت مثبت
خوشبحالم برای داشتن دوستی چون تو...
نسرین مامان بردیا
29 آبان 91 16:43
دردت به جونم خاله... دمو دد .... رفت تا 7 سالگی....
من چی بگم که جای واکسن بردیا آبسه میکنه... عفونت میکنه... سر باز میکنه... ده روز باید آنتی بیوتیک بخوره... مادر براش بمیره... از الان غصه ی واکسنش. میخورم...


زنده باشی نسرین جان....اخ ایشالا سبک باشه برای بردیای خنده رو و شیرینم
الهه مامان گلسا
29 آبان 91 17:25
الهی خاله فدات بشه که اینقدر اذیت شدی
اشکال نداره همینجوری باید مرد بشی دیگه نفس خان


اره یه مرد کوچولو...زنده باشی خاله
مامان بهادر
29 آبان 91 18:34
ای وای چقدر سخت گذشت هدی ای کاش کنارت بودم میتونستم کمکت باشم
ببوس مبین عزیزمو


ممنون سپیده مهربونم...خوشحالم دوست خوبی چون تو دارم
مامان آراز
29 آبان 91 20:38
نازی هدی جون و مبین جون

وای هدی هول شدم-منم تنهام آخه-خدا خودت کمک منم باش

الهی فدات مبین جون-
خیلی سخته ها خودشم گریه میکنه میگه سوخته-آمبوو

وااااااااای دلم لرزید باور کن
شکر که الان بهتره-
مبین جون راحت شدی تاااااااااااا6سالگی
هوراااااااا


زاهده کاش بری پیش مامانت بزنی....
دست تنها سخته...
ایشالا واکسن اراز اسون و بی دردسره...نگران نباش...
مامان آراز
29 آبان 91 20:40
هدی حالا چرا جوراب پاش کردی؟


اینجا هنوز تب نداشت فقط درد بود...
سپید مامان علی
30 آبان 91 14:02
مبین عزیزم خدا رو شکر که واکسن 18 ماهگیت به هر سختی بود گذشت.....خدا رو شکر که هستی که سالمی....باز هم بالندگیت مبارک عزیزم


شکر...ممنون سپیده مهربونم...ببوس علی رو
خاله ندا
30 آبان 91 18:53
خدا همیشه همراهت خواهر صبورم


ان شاالله....ممنون عزیز دل.
شادي
30 آبان 91 22:54
خدا رو شكر كه تمام شد .
هر چه كه بود تمام شد !

الهي كه هميشه سلامت باشي عزيز دل .


اره واقعا خدا روشکرررررررررررر
مونایی
2 آذر 91 2:52
عزیز کوچولو ؛

آفرین که مثه یه مرد ، رفتی و آمپول زدی .
مرد شدن ، سختی هایی هم داره .


گل گفتی...مرد شدن سختی داره درست مثل امپول زدن...هههه
صدف
6 آذر 91 13:45
بمیرم . بمیرم برات شیرین زبونم . بمیرم که انقدر اذیت شدی


رنده باشی صدف جون خداروشکر تموم شد
سوسن(مامان پرنسس باران)
6 آذر 91 14:20
مبین عزیزم..چقدر دلم گرفت با دیدن این عکست...
انشالله که دیگه هیچوقت روی مریضی رو نبینی خاله...
فداااات...


ان شاالله...زنده باشی سوسن مهربونم