دَمو دُ د...!
تمام شد! خداراشکـــــــــــــربه قول تو..دَمو دُ د...!
بالنده تر از همیشه شدی...این بلوغ مبارکت باشد...فهیم کوچکم!
کوچک بالغم!
روز اول ...من و دوستم...تو و ایلیا...چهارنفری مرکز بهداشت ساعت 9 صبح.
توکل بخدا کردم و ایت الکرسی را زیر لب زمزمه کردم ...
بند دلم پاره شد وقت زدن ...پا...درد....آی گفتنت و ارام کردنت و ارامشم از لبخندت...
ساعت 1 و گرم شدن تنت... درد پا و گریه های تو... اشکهای گوله گوله ات که کم سابقه بود!
گم کردن و دست و پایم! کمک گرفتن از ادم اهنی و گوشی و کارتهای بن بن بن محبوبت ارامش لحظه ای تو...
نیمه شب و تب 39 و نیم ات!
من و بابایی و خدا....راستی خدا....تو مرا بیدار کردی؟! میدانم...حس کردم...تکانم دادی...هوایت امد...که هوایم را داشتی...ممنون مهربانترینم
تلاش ما برای پایین اوردن تب...سی دی..پاشویه...بازی...کمپرس سرد...و درد پایت
روز دوم...لنگیدن تو! مبین چی زدی؟؟آمبو ( امپول)گفتن شیرینت...
دوباره تب و تب و تب اما خفیف تر...
اینبار کمپرس گرم و امتناع تو!
شب...باز تب....کمی ملایمتر...اما استرس و نگرانی من با همان درجه...و عطش تو!
روز سوم...سوختگی شدید پا....قرمزی و دانه های کوچک....بدنت به واکسن عکس العمل نشان داد!
من چه میکردم برایت....درد پا و بی حالی و بی اشتهایی سه روزه ات ....فقط اب بده گفتنتهایت و دانه های قرمز و خارش و سوزششان....
من چه میکردم برای آی ماما سوده(سوخته!) گفتنت؟
من چه میکردم؟ کاری از دستم بر نمی امد جز صبوری و مادری....
خدا...تمام لحظه ها حس ات کردم........
و مهربانی انهایی که نبودند امـــــــــــــــا گویی بودند...ممنون از همه.
شکر ,بخیر گذشت...گرچه هنوز میلت به اب است....گرچه دانه های پایت خشک شده و پوست انداخته و هر پوشک عوض کردنت دردسری است...گرچه هنوز جای واکسنت درد دارد...
اما گذشت پسر...و برای من خاطره ای ماند از یک و نیم سالگی ات...خاطره ای که هربار اسم واکسن هجده ماهگی بیاید دلم بلرزد....وبرای تو....مرحله ای از تکامل ...مبین؛ من بهای بالندگی تو را میدهم....با جان و دل...حتی اگر به بهای جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــانم باشد!!!!
اخر تو جانی و خود نمیدانی........... .
خدایا برای تمام لحظه هایی که بودی ممنون....شکرالله!