یکسال و نیم...نیمِ تمامِ من!
هوالمحبوب...
نفسِ بالـــــــــنده ی من؛ مبینم
بلوغی دیگر از راه رسید... هجده ماهه شدی...و برای من بالنده تر از همیشه...
انتظار این روز را میکشیدم....هجده ماهگی تو...
به راستی دیگر از ان موجود کوچک بی زبان و نیازمند خبری نیست...
امروز من ، پسری دارم...
راه میرود کاملا مستقل و محکم!
میدود شاد و کودکانه و بی پروا!
میخندد بی بهانه !
میگوید و لحظه لحظه شگفت زده مان میکند!
درک میکند و فهمش بیشتر از سنش است!
بازی میکند و می اموزد!
عشق میبیند و مجبت نثارمان میکند!
نفس میکشد و نمیداند....دم و بازدم ما با نفسهایش تنظیم شده!
مبین ؛ پسر یکسال و نیمه ی من.....زبانم قاصر است برای شکرگزاری...این چند روز تمامِ ذهنم درگیر است...من چه کردم که لایق مادریِ تو بودم؟....تو استجابت کدام دعای منی؟...من چه خدایی دارم که لطفش اینقدر لطیف است؟!!
یکسال و نیم است....تک تک ثانیه هایم را تو پر کرده ای....با تو زندگی کردم....من مانده ام....پس روزگار بی تو را من چگونه گذراندم....مبین من بدون تو هیچم....فکرش عذابم میدهد...شاید هیچِ مطلق شوم...پس باش تا با تو من معنا بگیرم....من باید با تو باشم....تو ازادی پسر....به وقت مردانگی ات چراغ را دست خودت میدهم....من درست پشت سرت...جای پای تو قدم برمیدارم....نشد دعایم را بدرقه راهت میکنم...میخواهم نظاره گره استقلال و موفقیت هایت باشم...ان شاالله
دلیلِ بودنم...امدی و بهترین و اولین های زندگی من شدی....بهترین خاطره...اولین بودن....من در تو تمام میشوم...
میدانی مادر که میشوی...منطقت هم مادرانه میشود....تو , مقیاس سنجیدن این روزهای روزگارم شدی...هرچه باشد...هرکاری که بخواهد انجام شود...سنگین ترین کفه ی ترازو تو هستی فرقی نمیکند کفه ی دیگر چه باشد...روزمرگی ها...درس و کار ...
...حتی خودم!
دیگر منِِ تنها معنا ندارد......گویی در فرهنگ لغت مادرانه ام جایی ندارد...گاهی فکر میکنم دهخدای مادرانه ام من را مبین معنا کرده.....
ارزوهایم برایت تمامی ندارد رویای حقیقی من...چه خوش باز یاد روزهای پر از شگفتی امدنت می افتم...عکسهایش را ورق میزنم...شاید لابلایشان دنبال خاطرات بی تکرار نوزادی ات هستم...
بی نظیر زمانه ام!من هنوز با عطر زیر گردنت عشق میکنم....هنوز بوی دهان شیریت را به عطر محبوبم ترجیح میدهم...هنوز خنده هایت مرا یاد خنده های بی ارداه ی اغازینت می اندازد....هنوز اهنگهایی که زیر لب میخوانی دلم را میبرد تا غان و غون چهل روزگی ات...هنوز وقتی خوابی زمان را متوقف میکنم و تماشایی ترین مخلوق عالم را نظاره میکنم...هنوز شیره ی جانم مهمترین دلیل بالندگی ات است...هنوز پر از جنب و جوش و زندگی هستی...فقط یک فرق بزرگ کرده ای...مرا ماما خطاب میکنی و بوسه های اعجاز انگیز مهمانم میکنی و من هر بار, دل می رود ز دستم......
خدایم تو را برای من زیباترین و اگاه ترین و کامل ترین فرزند را افریدی........و من ناتوان در شکرگزاری
دست بوست هستیم خــــــــــــــــــدا ...ببخش به ما در پناه خودت....شکرالله
مبارکم باشد یکسال و نیم مادری...................فدای تمامِ بودنت عزیزم.
هجده شمع برایت روشن کردم و جشنی به بزرگی لبخندت برایت بپا کردم.....و تو بَبَلو *تولد* گرفتی و عشق کردی
من با تو لحظه هایی را تجربه کردم....که برایم رویایی دست نیافتنی بود...این صدای قلبم بود!
ماشاالله لاحول و لا قوه الا بالله....
سلامتی همه ی فرشته های دنیا.....