یکسال و یازده ماه
** چه پرشتاب اند
ساعت ها در روز ، روزها در ماه و ماه ها در سال و سال ها در عمـــــر ....**
یادش بخیر...
روزهای پایانی فروردین ٩٠...چه انتظاری...چه هیجانی ...چه بی تاب بودم...دلم فقط تو را میخواست...تا باور کنم انچه را برایم رویا شده بود...به انتظار تولد رویایم بودم.
و بیست فروردین ٩١...شمارش معکوس برای پایان دوران بی نظیر و ناب نوزادی...و هیجان یکساله شدنِ گل عمرم!
این روزها...چقدر حس و حالم عجیب است...
چیزی بین خواستن و دلتنگی ...گم کردن و بدست اوردن...
هر روز چوب خطی می کشم روی انتظارم برای دوساله شدنت...
آمدم بگویم...یکسال و یازده ماهگی ات مبارک
فدای تو مادر
بند بند وجودم به یک نفسِ تو بند است! همان نفس بیسکوییتی و شیری ات!
خدایم ، مهربانم...بی نظیرم...
صبرم را بیشتر کن....در برابر سیر تکامل این کودک...از هر نظر...کودکم می خواهد قدمهای بزرگتر بردارد...نکند مانع شوم...نکند عشقم دست و پایش را ببندد....می خواهم رها باشد...بالنده تر از همیشه باشد....نکند عجله کنم....نکند....
خدایم همــــــه چیز را به تو میسپارم....
به قولِ پدرم....ببین مبین ات چگونه به تو اعتمادِ محض دارد....به خدایت اگر همین اعتماد ِ کودکانه و خالصانه و محضی که مبین به تو دارد، را داشته باشی....میشود توکـــــل!!!
توکلت علی الله...
**نهج البلاغه-خطبه 188.