مامان بیا بودت تونم!
یا لطیف...
اینکه چطور وقت پیاده شدن از مینی بوس؛ آن سه پله و ارتفاعشان را تا زمین را ندیدم..بماند...
اینکه با بچه و ساک دستی قهوه ای خوردیم زمین...بماند..
اینکه کبودی و کوفتگی نوید این افتادنِ شیرجه ای مان بود...بماند...
اینکه تا خانه خودم را کشاندم و تنهایی خودمان را از دو طبقه بالا کشیدم....بماند...
اینکه درد بود و درد بود و درد...بماند...
وقتِ افتادن به هیچ چیز فکر نمی کردم...فقط میدانم...محکــــــــــــــــم تر از جانم....تو را چسبیده بودم!!!!
و تو چه خوب جواب پس میدهی..مرهمِ دلم را با همان مهربانی ات گذاشتی...
مامان بیا بودِت تونم...دردت دِرفت؟؟دِرا آتادی؟؟ درد می تونه؟؟ بودت تونم اوب میشی؟؟بیا بَللم بودت تونم...دودت دارم مامان اوب دو! پاته درد میتونه؟؟
به جان خودم قسم.........هزاربار خدا را برای سلامتی ات شکر کردم پاره ی تنم!!!
اگر فقط یک خراش کوچک...برمی داشتی....می مردم...الحمدلله.
من هزار بار فدایت....هزار بار صدقه ی بودنت...
عکس گرفتیم...از پاهایم...مچ سمت راست ضرب دیدگی شدید...زانوی سمت چپ نیاز به درمان و کتفهایم کوفتگی!!!
و تو سالم!
همان عکس و اشعه و هشت ساعت منعِ شیرم....باعث شد تا اقدامی جدی و قدمی بزرگ بردارم...
ممنون برای همراهی ات پسر.
الحمدلله به خیر گذشت...تا من باشم حرف همسر را به جان دل بسپارم...
تجربه ای بود برای فرداها.....اینجا فهمیدم...هرچیزی حکمتی دارد و
لاحول ولاقوه الا بالله.